دل آرام



بایگانی

۲۴ مطلب در دی ۱۳۸۵ ثبت شده است

شنبه, ۳۰ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

و فدیناه بذبح عظیم...

(صافات -۱۰۷)

و تو میدانی که عشق
قربانی می طلبد...
و عطش - این رمز همیشه ی عشق-
رو در روی هر صحرای بی انتها
برای سلامتی باران نماز می خواند!
-----
« امشب به زیارت نواحی فریاد تو آمده ام
و لبانم سربلند
اعتراف می کنند :
اگر گلوی تو نبود
عقل این حنجره
هرگز به فریادهای بلند قد نمی داد
اگر گلوی تو نبود...

باید برخیزم!
و رو به اقیانوس انتظار
 شمایل امروزی ات را
از دیوار بوسه بیاویزم
شاید دلم-این دعای قدیمی-
در آستانه ی نام تو مستجاب شود! »

گنجشک و جبرئیل
سید حسن حسینی

۳۰ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۹ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

به شکل صدایی رسا
در چشم خاموش من می نشینی
و پیش پای مردمان
چون مائده ای دیدنی فرود می آیی
و از ذهن فرشتگان مردد
شادمانه می گذرد :
انبان آفرینش هنوز
از ترانه های تازه تهی نیست!

سید حسن حسینی



پ.ن : ...

۸ نظر ۲۹ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

- یکی از تفریحات اخیر اینه که به این دوستم که از نیجریه قدم رنجه فرمودن به اینجا
و در گیرنده های سیاه و سفید به صورت برفک دیده می شن (خدایا توبه!)
یاد دادم میگه :‌
فروغ بابا !
مربا بده بابا !‌

- سر کلاس از استاد یه سوالی پرسیدم
استاد فرمودن :
اینی که گفتی سوال بود یا جواب بود؟!
می خواستم جواب بدم که:
قل مراد داره می خنده !

- دیروز (به عبارتی دیشب!) کنسرت شجریان بود اینجا که دوستان رفتن و من
تا آخرین لحظه هرچی زور زدم دیدم حس و حالش نیست!
البته دلایل دیگه ای هم غیر از ارادت نداشتن قلبی مزید علت بود...
بچه ها با حضرت استاد عکس هم گرفته بودن (از اون کارا که عمرا
توی زندگیم مرتکب بشم !)...و بهشون خیلی خوش گذشته بوده! (به سبک تاریخ بیهقی!)

- توی عمرم کمتر پیش اومده یه فیلم رو بتونم کامل ببینم...فکر کنم آخریش
«آژانس شیشه ای» بود...و یادمه سعی کردم -به نام پدر- رو هم کامل ببینم که نشد!
اما اخیرا تصمیم دارم از فیلم های خارجی دیگه اصلا هیچ کدوم رو نگاه نکنم
به نظرم هیچی به آدم اضافه نمیشه ( البته به استثنای بار گناه گاهی!)
و صرفا تفریحه ...که الحمدالل.. اینجا تفریح کم نیست! (به ابتدای نوشته مراجعه کنید!!!)
ایضا به هیج وبلاگ هرزه ای هم دیگه سر نمی زنم! ( با بت هاشون راحتشون میذارم...) 

۱۶ نظر ۲۸ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سرخوش ز سبوی غم پنهانی  ِخویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی  ِ خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی  ِخویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی  ِ خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی  ِ خویشم

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده ی جانان ز گرانجانی  ِ خویشم

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی ‌ ِ خویشم

هر چند ، امین!
بسته ی دنیا نی ام
اما
- دل بسته ی یاران خراسانی  ِ خویشم!-



پ.ن : این بار نگاهت با همیشه فرق داشت
هر چند اصرار داشتی که اشتباه می کنم
و من هم نگذاشتم شفاها توضیح دهی!
اما...
میدانی گاهی این ... ها مجالی میشوند
برای گناه هایی که هنوز پشیمانشان نیستم!
برای نگاه هایی که گاهی که دلم را می جویم
جز آنها چیز دیگری در خاطرش نمانده است

اما میدانم که همیشه علتی لطیف بوده
برای همه ی این سه نقطه ها !
و تمام سکوت ها...

تو بهتر میدانی چرا !

پ.ن : در بی خبری از تو صد فاصله من پیشم
تو بی خبر از ما و من بی خبر از خویشم!

تا من بدیدم روی تو ...

۳ نظر ۲۶ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
سعی کن عظمت در نگاهت باشد!
نه در این make-up مزخرفی که هر روز استفاده می کنی!

پ.ن : اسکار وایلد یه فراز عجیب داره که به نظر من فهمش خودش
یه مرحله از عرفانه  :‌
It is better to be beautiful than to be good
But... it is better to be good than to be ugly

پ.ن : یه بازی خودتون خلق کرده این به این صورت که هر روز
یکی ازبچه های کلاس یه سوال رو مطرح میکنه و همه باید (باید!)
بهش پاسخ بدن...این پاسخ میتونه جای خالی هم باشه
ولی باید اسم دوستتون زیرش نوشته بشه!

سوالای خوبی این مدت پرسیده شده
از وقتی این دانشجوهای جدید از روسیه و آمریکا اومدن
(شما که همچنان کدخدا هستین!) بازی رو با این سوال ادامه میدین که :
اگه آمریکا به کشورتون حمله کنه
شما چی کار میکنین؟
(با این روش همه ی خواهرها! و برادران!! آمریکایی را از گردونه ی پاسخ دهندگان
حذف می کنین!)
جالب ترین جواب رو یکی از دوستان فرانسوی تون میده که میگه :
احتمالا اون موقع اداره ها تعطیله
پس همراه خانواده ام به تعطیلات می رویم!

پ.ن : احساسات استاد ما وقتی از مرگ چند ماه پیش یکی دیگه از استادا حرف
میزنه شما رو یاد اون قطعه از عزت الل.. انتظامی میاندازه که می گه :‌
بنده خدا ریق رحمتو سر کشید!

اخیرا متوجه شده اید که :

-از هر کرانه تیر دعا روان کرده اید و منتظرید یکی شان کارگر شود!
-این پیاده می شود
آن وزیر می شود
آن وزیر می شود
این به زیر می شود!
-لذت بخشش خیلی بیشتر از انتقامه اما حیف که زود تموم میشه!

۱۵ نظر ۲۴ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۳ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

به جای همه گل ها ، تو بخند...



من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است...

۳ نظر ۲۳ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

در عملیات بدر آقا مهدی پشت  بیسیم گفت:
احمد بیا کنار دجله اینجا جای بسیار عالی است،
 اگر نیایی اینجا دیگر یکدیگر را نمی توانیم ببینیم..

اگر نیایی...*

دلم گرفته است...
صدای قدم های پی در پی و نسیم خنکی که به صورت میزند
آنقدر تصویر و خیال در سرت می آورد که ...
انگار همین دیروز بود که با حمید و وحید صبح زود از خواب بلند میشدیم
تا با هم درس بخونیم...طبق معمول من زودتر بلند می شدم  شربت درست می کردم !
یادم می آمد اول راهنمایی بودیم
نصفه شبی کلی اصرار کردیم و اینقدر توی خیابونا با ماشین می گشتیم
تا یه دسته ی عزاداری پیدا کنیم...
یاد اوون روزا که وقتی شبا دعا می کردم
همون ذکر لطیف که حالا انگار بی اثر شده...
اوون موقع ها که هنوز خجالت نمی کشیدم
که از خدا بابت شب که واسه استراحته تشکر کنم!
یادت می آد با همون لجاجت بچه گی باید حتما دستش رو می گرفتی که بخوابی!؟
یادت می آد گریه هات رو می خواستی کسی نبینه می رفتی زیر میز ناهار خوری؟
یاد وقتی لج می کردی فقط وحید می تونست کاری کنه که غرورت رو بشکنی و
مثلا بیای غذا بخوری؟

صدای -انی مهاجر الی الل...-ش رو یادت می آد؟
وقتی می گفت روسیاه به اوون دنیا نریم...

من نمی دونم زندگی ام به چه سویی میره
گاهی فکر می کنم همین روزاست که بمیرم...
اما اینو میدونم تا همینجای زندگی هزار تا زندگی دیگه هم به من می دادن
نمی تونستم شکر خدا رو بگم.
اوون دنیا فقط می تونم یه چیز رو پیش خدا بگم
که خودش خوب تر از همه میدونه
که توی زندگیم واسه هیچ کس بد نخواستم!
خیلی وقت ها میشد سر یه موضعی تندی و تلخی و هر چیز دیگری را
گاهی بدتر جواب می دادم...اما من یه فرق داشتم
هیچ وقت واسه هیچ کس بد نخواستم...
هیچ وقت از شکست ظاهری هیچ کدوم از دوستام خوشحال نشدم
حتی اونایی که به شکست های من می خندیدن
حتی اونایی که منتظر بودن من از یه چیزی ناراحت باشم
هیچ وقت از موفقیتشون ناراحت نمی شدم
حتی اگر اونا وقتی موفقیت ظاهری من رو می دیدن هر تهمتی بود میزدن
از آقا زاده و پارتی و ... گرفته تا چیزهایی که گفتنش هم روا نیست...

یادم می آدم امتحان عملیات وقتی اون ماجرا پیش اومد
شاید تنها کسانی که بهم زخم زبون نزدن هومن و فرزام و ایمان بودن
راستش برای من که با نفر دوم نزدیک دو نمره توی معدل تفاضل داشتم
یه نمره یا حتی ده نمره هم زیاد فرقی نمی کرد
اما از اینکه میدیدم که دوستام اینطوری دوستیمون رو تار می کنن دلم می گرفت!
البته خیلی هاش هم تقصیر خودم بود!
بالاخره گاهی حد مستی از دستم در می رفت...

توی دانشگاه شریف
با هومن چقدر خاطرات تلخ و شیرینی داشتیم
یادش بخیر تنها یک بار از او دلتنگ شدم
با همان رنوی مشهور تا خانه با هم بودیم
یادم می آد که برگشتن هر دو چشمامون پر اشک بود!
یاد اینکه هیچ وقت نبود که تنهام بذاره!
حتی وقتی اشتباه می کردم...

دیگه وقتشه..باید برگردیم
ساعت از یازده گذشته
...

*شهید باکری در دجله قطعه قطعه شد،
بدنش و قایقش با آرپی جی منهدم شد و
جسم مطهرش به اقیانوس هستی پیوست،
از دجله به خلیج همیشه فارس و
بعد به آب های بی کران هستی..

۹ نظر ۲۲ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

اخیرا متوجه شده اید که :
هر زمان که هیجان خونتان از مرز بحرانی کمتر می شود
میتوانید برای مدتی ضدحال باشید و بر آن پافشاری کنید تا حالتان کم کم بهتر شود!
مثلا به استادتان که تازه از تگزاس رسیده و
و این را شما از حالت جت لک و خمیازه های وسیعش فهمیده اید
در نخستین برخورد این کلام اسکار وایلد را ( که در بچه گی عاشق نوشته هایش بودید
و الان فقط علاقه دارید - و تو میدانی که دوست داشتن از عشق برتر است(شریعتی!) )
به استادتان بگویید که :‌
When good Americans die they go to Paris
و بعد که استاد آه بلندی حاکی از تاسف می کشد و پاسخ می دهد :
!I think I am a good american but I don't want to die here
شما که همچنان پافشاری میکنید پاسخ می دهید :‌
!I understand sir

یا اینکه وقتی استاد در باب توضیح آب و هوا می فرمایند :‌
I couldn't see my breath
شما که همچنان در حالت پافشاری هستین فورا جواب می دهید :‌
!I think it should be normal , sir

البته گاهی هم ممکنه به خودتون ضدحال اصابت کنه
مثلا یکی از همکلاسی هاتون میاد میگه که : بیا با هم توی یک گروه باشیم
و شما چون هنوز در حالت پافشاری هستین :‌ جواب میدین که با یکی دیگه قرار گذاشتین
و آخر سر بعد از مدتی می فهمین که تعداد فرد بوده و  شما آخرین نفرید و ضایع شده اید!
در همین حین
استاد که هنوز از هوای ابری و فضای تاریک کلاس شاکی است
می گوید که باید چند تا پرژکتور در پنجره ها نصب شود تا نور بیاید 
و شما که هنوز ... کلامش را قطع می کنین که :
If you want I can shine for you
ولی اینبار استاد کمی هم سرحال می آید
و شما همچنان در حالت پافشاری باقی می مانید و به مقصود نرسیده اید!


پ.ن : از شبنم عشق خاک آدم ، له شد!

۶ نظر ۲۱ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نمی دونم از کدوم ستاره می بینی منو ...

« چرا دروغ بگویم؟...
هیچ زمانی اعتقادی به این چاه نداشته ام !
از قدیم شنیده بودم بعضی مردم که می خواهند چیزی برای شما
بنویسند ، به جمکران می آیند و نامه شان را توی چاه می اندازند
و آب روان که ته این چاه جاری بود ، نامه را به دست صاحبش
می رسانده ...
تعبیر لطیفی است ،
آب روان نامه را به دست فرزند صاحب آب می رساند
فرزند هم او که مهرش آب بود
فرزند فاطمه (س)
 و فرزند حسین (ع) که آب را بر او بستند و ..»

« چرا دروغ بگویم؟...
باورش نکرده بودم اگر چه حتی در دلم نیز کسی را منع نکردم
همیشه خیال می کردم-و هنوز هم- که شما
آگاه تر از آن هستید که کسی برایتان نامه بنویسد!
اما نمی دانم چرا...
این دفعه وسوسه شده ام تا برای تان نامه بنویسم!
...»

از :

به : 

۲۰ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
در مذهب ما ‌، باده حلال است ولیکن
بی روی تو
ای ماه دل افروز
حرام است!

پ.ن : یه ترجمه انگلیسی و فرانسوی از این بیت حافظ
به همین ملاحت باید پیدا کنم!
۴ نظر ۲۰ دی ۸۵ ، ۰۰:۳۰