شازده کوچولو گفت :
سلام!
فروشنده گفت : سلام!
این فروشنده صاحب قرص هایی بود که تشنگی را بر طرف می کرد.
هفته ای یکدانه از این قرص ها می خوردند و دیگر نیازی به آشامیدن آب نبود!
-اینها را برای چه می فروشی؟
-برای صرفه جویی در وقت!
به این ترتیب هفته ای پنجاه و سه دقیقه صرفه جویی می شود!
-با این پنجاه و سه دقیقه چه می کنند؟
-هر کاری که دلشان بخواهد.
شازده کوچولو با خود گفت :
« اگر من پنجاه و سه دقیقه وقت اضافه داشتم
خرامان خرامان به طرف چشمه ای می رفتم ...»
تقدیم به ...
پ.ن : صدای گرمت آغوشی است که دلم را تازه می کند
برای اولین بار بود که اشک را در چشمانت دیدم ...
می خواهم آنقدر در آغوشت گریه کنم که بدانی
حتی یک لحظه یادم نرفت قولی را که با نگاه غم انگیز آخر از من گرفتی!
هر بار که دلم سخت میشد یاد نگاهت می افتادم و روزهایی که
در خواب بودم که میرفتی و در خواب بودم که بر میگشتی
و همیشه خواب هایم به بوسه ات محتاج ...!
من لیاقت تو را نداشتم...
تو بزرگترین نعمتی بودی که لایقش نبودم !
و تو بزرگترین باری بودی که خداوند بر دوشم نهاد...
چقدر دلم می خواهد دستم را در آخرت هم بگیری!