من درد تو را ز دست ، آسان ندهم...
۱. من لیاقت نوشتن برای تو را ندارم.
تو را باید بهتر از من بنویسند
با کلماتی که هرگز خطا نمی کنند و
نقطه هایی که آخر سطر
فراموش نمی شوند.
موضوع انشای من . وقتی تو هستی ،
دستم به نوشتن نمی رسد
و حرف ها در گلویم تمام می شوند
و بغض ها زندانی ..
من حالا درست مثل آن کودک دبستانی ام
که موضوع انشایش را
با بند بند وجودش دوست دارد
اما زنگ که می خورد
دفترچه اش خالی است
از نجواهای عاشقانه..
۲. روبروی اتاقم . درختی است در میان انبوه ها.
تنها..میان کوتاهی حرف هایش با چمن .
اما تا بخواهی صبور و رنجور و دردمند...
انگار قرن هاست که زنده است و رنج هاست که زندگی کرده باشد
اما خم به ابرو نمی آورد.
چشمش به هیچ رهگذری خوش نمی شود...
به آمدن و رفتن گل ها ، عادت کرده و
بهار که می رود ، دیگر گریه نمی کند.
...
۳. من اهلش نبودم که بمانم بر قرار
اما تو بر بی قراری ام ببخش
که اهلی..
۴. این روزها
تنها وجه مشترکم با سهراب
این است که اگر
احیانا بادکنی بترکد
هیچکدام مان نخواهیم خندید!