من درختم اما
نه درختی که بروید در باغ
نه درختی که
برقصد دلشاد
آن درختم که بگرید با ابر..
آن درختم که بنالد در باد
آن درختم که ز دیدار نسیم
برگ برگش کشد از دل فریاد
آن درختم که
در این دشت سیاه
روز و شب مویه کند با مجنون
همه دم ناله زند با فرهاد...
آن درختم که به صحرای غریب
خفته در بستر دشت
رسته در دامن کوه
شاخه هایش حسرت
برگ برگش اندوه...
تک درختم به دل بادیه ای آتشناک
که نه آب است در آنجا و
نه آبادانی..
ریشه ام سوخت ز بی آبی و بی بارانی
شاخه هایم همه چون دست مناجات به ابرست بلند
برگهایم چو زبانی که بسوزد ز عطش
روز و شب منتظر بارانند
لیک بارانی نیست
نه که باران حتا
بر غمم دیده ی گریانی نیست..
نه درختم که منم هیمه ی خشکی بی سود
نازم آن دست که خیزد پی افروختنم..
دیگر ای راهگذر
تشنه ی آب نی ام
تشنه ی سوختنم
تشنه ی سوختنم...
ــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: از چه بنویسم. دیگر نه من هستم و نه تو
و نه راهی که دستانت را ..