دل آرام



بایگانی

۱۷ مطلب در مهر ۱۳۸۷ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

 « ز پا افتاده ای در نیمه راهم

نمی دانم از این دنیا چه خواهم... »



پ.ن : نوشابه ی گاز دار خواهد دل من!!!

پ.ن : قبلا فکر می کردم آدم باتجربه
یعنی آدمی که در موقعیت های یکسان
رفتار های مشابه از خودش نشون بده..

اما به نظرم این تعریف آدم احمقه.
آدم با تجربه همیشه برای روزگار یه surprise تلخه!

پ.ن : مشکلات را نباید حل کرد
دردها را نباید به کلی برطرف کرد.
فقط باید جلوی پیشرفت شان را گرفت.
روزگار جیب آدم را از دردها خالی نمی گذارد
فرضم که این یکی را حل کنی
دو تا بهترش را برایت می سازد.

پ.ن : نه من نوکر مردم هستم و نه مردم نوکر من!
و یک ذره هم اجازه نمی دم که اکثریت
به بهانه ی «توده» بودن حق اقلیت را ضایع کنن.

پ.ن : به قول سید :

بادهای سر به زیر
دستی به شانه ی دریا نمی کشند...

۷ نظر ۲۹ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

« تو را عده ای ناجوانمرد
از من گرفتند!
تو را غصب کردند!
تو را ... ای فلسطین اشغالی من!

به امید روزی...
که یا بوسه ی داغ لبهات را
خاک باشم
و یا خاک پای تو را
بوسه ای داغ!
... »


پ.ن : هر که خواست
می تواند قایق باشد!

تو -عزیزم-
هواپیما باش!!!

پ.ن :

خسته از گردشگری
چشم های تو
مهربان می شود
با مردمک ها ..

۳ نظر ۲۹ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

« نه تو از قطار دست تکان دادی
و نه من
در ایستگاه منتظر بودم.
قطاری که تو را آورد
مرا با خود برد...»



یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست

آنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود..

پ.ن : دیگر دست و دلم به گرمی هیچ دستی نمی رود انگار.
دوستانم را دوست دارم
البته نه آنقدر که صحبتشان خسته ام نکند.
برای تجدید نشدن
خدا را شکر
که لبخندی نیم نمره ای برایم کافی است..

پ.ن : یه روان شناس ممکنه مریضش رو دوست داشته باشه
باهاش بگه بخنده . پارک بره . غذا بخوره...
اما هرگز چیزی که واقعا فکر میکنه رو به مریضش نمیگه.
سعی میکنه فقط چیزهایی رو بگه که به بهبودی بیمارش کمک کنه
و خیلی از حقیقت های تلخ رو سانسور میکنه.

به صورت کاملا بین المللی وقت حرف زدن با زن ها
درست احساس اون روان شناس رو دارم.
و حقیقتی که مدام از ذهنم پاکش می کنم تا به زبونم نیاد
اینه که :

مرگ همین چند قدم جلوتره..


پ.ن : تا روزی که به دیروزم می خندم به خودم امیدوارم.
آدمی که از گذشته اش دفاع کنه یه احمق حرفه ایه!

پ.ن : یکی از فواید اینکه آدم به شکست هاش اعتراف کنه
اینه که وقتی از موفقیت هاش حرف میزنه ممکنه بقیه باور کنن.

من در مورد فازهای ۶ و ۷و ۸ پارس جنوبی خودم میدونم
که به دست ژاپنی ها انجام شده.
وقتی می خوایم ازشون که بیان ، التماس می کنیم
اما وقتی تموم میشه ، افتخار ملی میشه.

یکی نیست این وسط یه کلمه حرف راست بزنه؟

۶ نظر ۲۷ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

روزگار مثل قرآن است !
بیشترین حرف ها را در کوچکترین سوره ها می زند...

۲ نظر ۲۵ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بسی حکایت دل هست با نسیم سحر

ولی ز بخت من امشب سحر نمی آید



ع
اشق آدم های شفافم..

از این ها که فکر نمی کنند با گره زدن دو کلمه از معرض خطر جسته اند.
این روزها همه دارند می روند!
اما یکی نیست بداند که .. به کجا !

تصمیم دارم امسال از نو به دنیا بیایم.
به خودم قول داده ام ..
حیف که همه ی قول و قرار ها را نمی شود گفت.
می خواهم احمقانه صاف و شفاف باشم..
و دوستی ها و دشمنی هایم را از دایره ی آدم ها خارج کنم
و به اعمالشان برسانم . بی آنکه به شخصیت آنها سرایت کند.
می خواهم هر لحظه مطمئن شوم که
حتی غباری از کارهایم برای خودم یا خودنمایی نباشد.
می خواهم حتی یک بار هم که شده محض رضای خدا باشم.
می خواهم در دوست داشتن هایم مطمئن و در کدورت ها دو دل باشم..
می خواهم «اذن» باشم و زود باور.
و پشت نگاه کسی را نبینم.

می خواهم فریب بخورم که

المومن غر کریم

مومن بزرگوارنه فریب می خورد.

۰ نظر ۲۴ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

انگار نایی
برای نایی
نمانده است..


پ.ن : خانه ای از خاطراتم ساخته ام .

خانه ای به قول حسین منزوی :
سقف و ستون ریخته  ،  صحن و سرا سوخته..

پ.ن : جور رقیب و سرزنش اهل روزگار

با من همان حکایت گاو دهل زن است !

۰ نظر ۲۴ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد بر افراز که از سرو کنی آزادم..


پ.ن : خوبیه غربت اینه که هر جا دلت بخواد و به هر بهونه ای
که عشقت بکشه و توی صورت هر کسی که می بینی
دوست باشه یا یه عابر پیاده
میتونی گریه کنی.
میتونی همین هدیه رو از گردنت در بیاری و ..

پ.ن : دل آرام درست همیشه همون حالی رو داره
که من دارم..
این کامنت های صفر اینجا واقعا دلم رو خنک میکنه.

« در گورستان ثانیه ها
جنگلی انبوه از حسرت
-در هم تنیده - شکفته است.

جاده های عدم
از تراکم آرزو ها
مسدود است!!

و قبرهای پراکنده
چون خنده های منجمد
در قاب سیمان
خواب می بینند

در همان حول و حوش
- خوب نگاه کن-
کنار مقبره ی خانوادگی خاک
نبش قبر فراموشی
خمیازه ی سیاهی است
که به اندازه ی تن تو
معتاد است... »

سید حسن حسینی

۳ نظر ۲۴ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد؟



۱. سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست..

۲. زندگی ام خیلی جالب شده است!
یا پشت کاپیوترم یا پشت ترافیک!

چه معنی داره دو ساعت از زندگی هر روز آدم
توی ترافیک با صدای مهیب و ممتد بوق و هوار
و دود و سیگار تلف بشه!
من یه لایحه دارم که ممکنه خودم ببرم مجلس!
که علاوه بر نخبه ها
هر کسی یه شیرین کاری چیزی هم
بلد باشه بره خارج !!!
و خلاصه در فرار از کشور هم عدالت برقرار بشه!

۳. «بیمار خنده های تو ام . کمتر بخند!»

سازمان حفاظت محیط زیست

۴. مولوی می فرماید :
هیچ گندم دیده ای جو بر دهد؟
دیده ای اسبی که کره خر دهد؟

-ره اوردی بی مثال از همایش حافظ!

۵. با یکی از سالمندان صحبت می کردم می گفت
برای جلوگیری از آلزامیر
یک روش مفید حل جدول یا شطرنجه!

۶. این وزیر می شود . آن به زیر می شود!
خلاصه توی شطرنج
پیاده ها کلی با مشقت می توانند وزیر بشوند.
اما آخه یکی نیست بگه که فیل و اسب
- هر قدر هم که متعهد باشند-
وزیر نمی تونن بشن که!!

۷. امیدوارم یه روزی یکی بیاد که بجای اینکه
غصه ی مشکلات اقتصادی مردم رو بخوره
غصه ی اخلاق مزخرف و روابط اجتماعی مسخره ی
مردم ایران رو بخوره.
من نمی دونم این فرهنگ که ایرانی ها میگن دارن
کجاست و از کی به ارث رسیده؟

۱-کریم خان زند
۲- کلنل محمد تقی خان پسیان
۳- آریو برزن
۴- دختر دوم یزدگرد سوم

۴ نظر ۲۱ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

گاهی درست مثل این دقیقه ها ، حال خود را نمی دانم.
دریغ...دریغ از آن شب ها که وقتی دل را مجال رهایی بود،
-درست مثل کودکی که نا آرام به این سو و آن سو می دود
و هزار شیطنت در دل می پروراند -
شوقی وصف ناپذیر و گریزپای داشت
برای پرواز...
اما دیر زمانی است که گویا خاک پاشیده اند به تمام آن
بی قراری ها و دلهره های زندگی بخش..
خاک سرد و بی حاصلی که حوصله ی هیچ جوانه ی سبزی را ندارد.
و دل به هیچ شکوفه ای خوش ندارد..

نمی دانم چه از من این هیولای چند درّه در میان را ساخته..
تنهایی؟ .. نه . تنهایی قدر این حرف ها نبود ..

روح من یک اسب است. اما دریغا اینجا که منم
اسب تازی را نیز به خراس می بندند
و با اسب گاری هم-زنجیر می کنند.

و شاید این اثر فلسفه ی تلخ اروپایی باشد در من.
بی هراس . بی کس . مهاجم . گستاخ . مستقل . غریب...
که مرا در زوزه ی بد آهنگ و شب هنگامش غرق می کند.

نه . اشتباه می کنی این اثر زندان نیست که مرا از زندان
شکایتی نبوده که نباید بوده باشد.
مرا با زندان عهدی است شبیه سرنوشتی جدا نشدنی.
و من خوب میدانم که میله های بهترین زندان های کشورم
سخت و بی تاب انتظار مرا می کشند
تا تنهایی نازنینم را در آغوش گیرند.

من خوب صدای قدم های خود را تا چوبه های دار
حس میکنم. صدای جوان های رعنایی که همگی چهره ای آشنا دارند
و مرا تا طنابی بی عاطفه بدرقه می کنند.
و نمی دانند که با طناب ، نفس به بند نمی آید.
من را برای آن نساخته اند که گلی زیبا را پرورش دهم
و مقهور دلربایی اش شوم.
من انگار آمده ام که خواب سنگین خاری را آشفته کنم
و دل سنگی را بلرزانم.. و این زندگی من است.

مرا سر نه در قطیفه های سفید کرباس و ملحفه های رنگ رنگ
و قمیص های پدربزرگ که من در سر هوای هزار سرزمین دست نخورده

دارم.

و حالا چشم در چشم آسمان کویر دارم
که درست مثل آن معلم شهیدم :
شفاف - ساده - نورانی- مهربان- احساساتی و دردمند است.
دلم می خواهد سال های بر پشت بام بمانم و
دریای ستاره ها چشمم را نوازش کند.
که مرا آسمان برای سیاحت خوش تر است تا زمین..

۰ نظر ۲۰ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۸۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

۳ نظر ۱۸ مهر ۸۷ ، ۰۱:۳۰