دل آرام



بایگانی

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۸۷ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوهر جان به چه کار دگرم باز آید...

۹ نظر ۲۶ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت.. سلام ما برسان!



پ.ن : توی اتوبوس بودیم در راه اسپانیا. داشتم
آهنگ هایی که بقیه بچه ها داشتند رو
به نوبت گوش میدادم.
از تمام آهنگ های روسی از این خوشم آمد
که انگار آهنگی قدیمی و سرنوشت یک ملوان است
که خانواده اش در جنگ کشته شده اند و او دارد
به شهرش باز می گردد .. اما نمی داند که کسی منتظرش نیست.

یکی دیگر هم بود به اسم ЧистыеПруды.
که درست یادم نیست مضمونش چه بود!
۳ نظر ۲۵ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یا من یسّمی بالغفور الرحیم...
.
.
..

۲ نظر ۲۴ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ای کاش راه عمر به پایان رسیده بود

روزی که دیده بود در آن ره گذر مرا ...


۱. می گفت : زمان طاغوت به خاطر چند تا اعلامیه و نوار
از کارم اخراج شدم..
خلاصه ما هم کار-کشته ی عشقیم‌!

۲. مهم این نیست که با حرف هامون به کی . چقدر ظلم می کنیم..
مهم اینه که مثل موشک یه چیزی سر هم کنیم
هوا کنیم!

۳. به شوخی به دکتر رمضانی میگفتم :
شما هنوز وزیر نشدین؟
با خنده ی های همیشگی جواب داد که :
توی این دولت یه شرط لازم داره و
اونم اینه که آدم آی کیو زیر هشتاد داشته باشه!

منم کم نذاشتم و گفتم :
البته شرط دوم اینه که دکتر باشه!

۴. تمرین کرده ام از این تفکر فاشیستی ملی گرایی
و بت برستی های مربوطه خلاص بشم و خلاصه
کافر بشم به رنگ پوست و نژاد و غیره.
توی فرانسه و انگلیس هم رابطه ام با مسلمون ها
و به خصوص مومن ها بهتر بود .
حتی گاهی بهتر از ایرانی ها .
یعنی در این حد که از لیوان بعضی ایرانی ها آب نمی خوردم
اما ادامه ی غذای دوست نیجریه ای رو تمام می کردم.

شاید این اثر آن دعا بود که حتی ترجمه اش را هم
پشت در اتاقم نوشته بودم که :

اسئلک حبک و حب من یحبک !

آقای دکتر می فرمایند که :
این تفکر نیست . امروز ملی گرایی یه چیز مرسوم در دنیاست..
هر کس برای منافع مردمش تلاش میکنه..
نکنه شما میخواید به کل دنیا چیزی یاد بدین؟

- چه اشکالی داره؟!

۱ نظر ۲۴ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بزرگتر که شدی اگر بودم برایت از خاطره ی مردهایی می گویم
که حرف هایشان دو تا نمی شد..
نه که مثل حالا و زمان تو شاید .. آن روزها ارزش حرف ها
به آدم هایش بود .. نه آدم ها به ..
آن وقت ها که..قبل از آمدن خورشید می رفت و بعد از رفتن ماه می آمد .
اما همیشه بود ...
می دانی من حالا که نشسته ام
دارم روزهای آینده را می شمارم..
و اینکه چقدر باید جواب پس بدهم به حرمت روزهایی که
دیدند زندگی را ... زندگی را ...
اینها که داریم این روزها مرده گی است...
از من می خواهی حاجت بگویم ..
آرزوهای من گفتنی نیستند..
که آرزوهای من بیشتر از آنکه شبیه آینده باشند
مربوط به گذشته اند..
شاید برایت فرقی نکند که نگاه ناجور آدم هایی که دیروزها به خاطرشان رفتند
را ببینی و ناراحت نشوی..یا در خیابانی که فقط حالا اسم تو را دارد
و به جای نفس ..دود های مبتذل خودش را می کشد..
از آدم هایی که دیروز نا مهربان نبودند ، فحش بشنوی که ..

چه می شود که تنهایی سخت و تاریک آن شهر غریب
راحت تر می گذرد از
همهمه ی نگاه های انگار مهربان ولی وحشی ..

هیچ وقت به این اندازه خسته ی تان نبودم
و خسته ی شان ندیده بودمت..
و نمی دانی چقدر زخم می شود که
باید ببینم و بنا بر مصلحت ، سکوت ..
با زمزمه ای از ترانه های کبود..
درست مثل چند قرن و پنجاه و چند سال قبل..
و هیچ کار دیگری از دستم بر نیاید
جز آنکه کمی نمازهایم را طولانی بکنم..

اللهم احکم بیننا و بین قومنا
فانهم غرونا و خذلونا و خدعونا و ...!

۲۳ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من نه مجنونم٬نه فرهادم٬نه قیس  

ماهرویان!یک نفر لیلا شود ...

۱ نظر ۲۳ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نیمکت کهنه ی باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است.

خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی..


حسین پناهی




۱. از At Mrs Lippincote 's خوشم می آید.
یک جور سادگی در فکر و ذهن نویسنده هست که
خاطره های آدم را نوازش می کند.

۲. شاعر می فرماید :
به من گفتی که جور من نهان می دار از مردم
تو هم نوعی جفا می کن که بتوان داشت پنهانش!

۳. مثل ابر که به باران چسبیده است
زندگی به جنگ آغشته است.
کسی که نجنگد . آدم خوبی است احتمالا
اما هنوز به دنیا نیامده است..

دنیا از همان اول مقابله ی خیر و شر بوده
و تا آخر هم همین خواهد بود..

۰ نظر ۲۲ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی شناسم، تو ببر که آشنایی..




۱. بدون بی حسی ...
دکتر می گوید‌ : درد دارد ها !
با دست اشاره می کند که : نه
( یعنی که درد را می شناسم..!)
...
از اینکه دندانش خراب شده ناراحت است
دکتر که می خواهد مزه ای به موضوع بدهد
مثل آدم هایی که ادبیات را دو ثلث متوالی یازده شده اند
با خنده در جواب ناراحتی اش می گوید :
اگر برای شما -چیز- نداشت ولی برای ما -چیز- داشت!

بی درنگ جواب می دهد :
ما حاضریم دندانهایمان سالم باشد
جریمه را بدهیم خدمت شما!

من روی صندلی نشسته ام.
چشمانم سراسر تحسین است.

۲. یکی از ورزش های مفّرح در ایام خانه داری! ،
تماشا کردن تلویزیون است.
و اصولا تلویزیون ما هم خیلی خنده دار است.
مثلا هفته ی پیش اون خانومه داشت می گفت که
زن ها خیلی هم مخترع هستند و اینها!
مثلا همین دیوار که می بینید از اختراعات زن است
و در روزگار قدیم که مردها برای شکار
میرفتند بیرون و عیال را می گذاشتند منزل.
این عیال محترم برای حفاظت در برابر موجودات مزاحم
از قبیل گرگ و خرس و شاید هم حشرات!
مجبور به اختراع دیوار شده اند و اصولا واژه ی -کپر- محصول
همان زمان های خیلی دور است!.

۳. توی ماشین نشسته ام و آقای راننده دارد به -رادیو فردا-گوش می کند.
می گویم که : من نمی خواهم گوش کنم ..
کم می کند صدایش را .. خیلی کم.
اما خاموش نمی کند.
می گوید : خوبه که نظرات مخالف رو هم آدم بشنوه!
نگاهش نمی کنم چون می توانم حدس بزنم
الان چشم هایش چه شکلی اند.
از این دست چشم ها خوشم نمی آید..

ادامه می دهد :
حالا تو که متعصب هستی . من دو تا سوال برایت دارم!
اول اینکه توی «همون» قرآن چرا خدا میگه : انا انزلناه..
مگه همه ی قرآن «زور» نمیزنه که بگه خدا یکتاست.

با خنده میگم :
محض اطلاع بگم..فقط اینجا نیست ها..سه جای دیگه هم
هست که -از دستش در رفته!!-
انا ارسلنا نوحا..
انا فتحنا لک..
انا اعطیناک..

(و توضیحی میدهم از روی ترجمه ی المیزان مبایلم.
که توجهی نمی کند)

میگه : دوم اینکه زرتشت میگه جهان در شش مرحله آفریده شده.
ولی قرآن میگه در شش روز.. در صورتیکه اون موقع
اصلا شب و روز نبوده..! - خنده ی مجلسی!-

من شروع میکنم با ترجمه ی «ایام» و...
اصلا گوش نمی کند و ناگهان ساکت می شوم.

با حالت کینه می گوید :
من حرف متعصب ها رو نمی فهمم.
اینها که
 آدم ها رو به خوب و بد تقسیم می کنن.

می گم :

اتفاقا این تفکر زرتشیه که آدما به خوب و بد تقسیم میشن.
امورات خیر و شر دارند اما
قضاوت آدم ها با خداست..

(توی دلم : سخت به حال کشور ترسیدم..یاد آن افتادم که :
خداوند با ما خویشاوند نیست ...)

۷ نظر ۲۱ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

خرقه ی زهد و جام می گر چه نه در خور هم اند
این همه نقش می زنم از جهت رضای تو ..




۱۹ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

و لولا فضل اللّه علیکم و رحمته ما زکی منکم من احد ابدا...
۳ نظر ۱۷ آبان ۸۷ ، ۰۰:۳۰