دل آرام



بایگانی

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۸۵ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چون آینه
به تو
-آه به تو آری-
زنگ میزنم!

شرمنده از اینکه
خودم هستم!
من باید-شاید-
کس دیگری باشم

که رمزی تازه را
زیر لب انگشتانش
می نوازد

این منم
گدای صدای بی سودا...

لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم...



...

۵ نظر ۲۹ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دیروز یکی از دوستان به مناسبت اینکه مادرش اومده بود اینجا
شام منو دعوت کرد اتاقش.
تقریبا نیم ساعتی اصرار کردم که منصرفش کنم
چون تقریبا تمام چیزایی که اینا می خورن رو نمی خورم!
و نمیشه هم بری مهمونی (مخصوصا اگه مادر طرف هم غذا درست کرده باشه)
و هیچی نخوری...خلاصه بهم گفت میدونم از چی می ترسی...
نگران نباش ! من خیلی باهوشم!

خلاصه رفتم واسه شام و اینا...
و درست همون اول مادرش اومد به اسپانیایی سلام و احوال پرسی و مصافحه
که من جا خالی دادم و خیلی بد شد اما دوستم سریع ماستمالی کرد و
به خیر گذشت و با لبخند وارد اتاق شدیم!
دیدم بنده خدا مادرش چند جور غذا درست کرده
واسه اولین ( یا احتمالا دومین بار) در زندگی خجالت زده شدم!
و مادرش چند تا از نقاشی هاش رو هم بهم نشون داد
که حس هنر دوستی من رو بسنجه که دید من شعورم از نقاشی مثل
کاغذ دیواری میمونه و بی خیال شد.

و در همین لحظه شروع کرد به توضیح غذا ها...تقریبا هر کدوم رو ۱۰ دقیقه ای
به دقت توضیح داد و دوستم با خوشحالی تمام گفت که :
ما میدونستیم که تو گوشت غیرحلال نمی خوری...
من که ذوق مرگ شده بودم از هوش دوستم گفتم :
پس اینا گوشت نداره دیگه؟
گفت نه ...مرغ داره!!!!؟؟؟

من یهو قیافم در هم رفت و اینا
به صورتی که این دوست باهوشم فهمید
و گفت:
نکنه مرغ رو هم نمی خوری؟؟
من با اینکه اون لحظه دوق ضد حال نداشتم...
صاف گفتم نه !

و بعد از این نه ی بلند من
مادر این دوستمون قاطی پاطی کرد و شروع
کرد به بچه اش یه چیزایی گفتن که من نفهمم! 
 ولی یهو به ذهنش اومد که نکنه مرغ حلال باشه ...
رفتن دنبال کاغذ مرغه و دیدن توی آشغالی نیست و گفتن توی زباله ها
انداختن...جاتون خالی به اتفاق رفتیم زباله دونی و کاغذ مرغه رو پیدا کردیم...
دیدیم حلال نیست !
و مادر دوستم اینقدر ناراحت شد که کم مونده بود
سکته ی ناقص بکنه که من گفتم من عاشق سالاد های پیازم!
(اونا که باید بدونن میدونن که دروغه!)
و رفتم کلی پیاز و آب خوردم...


اخیرا متوجه شده اید که :

سوت بلد نیستید بزنید!

۲۲ نظر ۲۶ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بابا با اون همه دردسر و مشغله بهم دیروز زنگ زده
میگه بعد از چندین بار تماس..بالاخره گوشی رو برداشتی!
به شوخی میگه :
محمد جان !
بی معرفت شدی!
...

اما بهتر از هرکس میدونه من چه دردی دارم...
میدونه این روزا وقتی خدا رو شکر می کنم
 هیچی واسه خودم نمی خوام...
هیچ وقت هیچی نخواستم!
اما از خدا خیلی چیزها می خوام!
و تو هم بهتر از همه میدونی چی میخوام!

یه روز بالاخره خدا بهم جواب میده
یه روز ...

انشاالله...

۲۵ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد...

۲ نظر ۲۵ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

این باد بی قراری

که می وزد ،

دل های سر نهاده ی ما

بوی بهانه های قدیمی می گیرد...



کاش یکی بود
این سکوت رو می فهمید!


فرقش اینست که این روزها دیگر مصلحتی نیست!
شکایتی نیست
و حکایتی...

۵ نظر ۲۴ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ
علی مردی دشمن ساز و ناراضی ساز بود .
این یکی دیگر از افتخارات بزرگ اوست.
هر آدم مسلکی و هدف دار و مبارز ومخصوصا انقلابی
که در پی عملی ساختن هدفهای مقدس خویش است
دشمن ساز و ناراضی درست کن است . . .

اگر شخصیت علی ،امروز تحریف نشود و همچنان که بوده ارائه شود ،
بسیاری از مدعیان دوستیش در ردیف دشمنانش قرار خواهند گرفت...
علی در راه خدا از کسی ملاحظه نداشت ...
قهرا این حالت دشمن ساز بود
و روحهای پر طمع و پر آرزو را رنجیده می کند و به دردمی آورد ...


شهید مرتضی مطهری
۲ نظر ۲۰ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

مثل آن مترسکی

که آشیانه ی پرنده می شود

خنده اش گرفته مرگ!





۲ نظر ۲۰ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سخن از بودن ‌نیست،
سخن از ماندن‌ نیست،
سخن از عمق ‌غم است
و پریشانی یک‌دل
که در اندوه غریبانه‌ی خویش
بی‌صدا می‌شکند‌!
وغباری‌که در اندوه زمان جاری‌است ...
سخن از تلخی یک ناپیداست ...!

پ.ن :‌ گاهی سخن علی (ع) مصداق لحظه هایت می شود
که فقد الأحبّة غربة...

ن
می دانم اثر صدای وحید است
یا این آهنگ بنان/...
یاد خیلی روزهای دور می افتم
توی ماشین...آسمون غروب گرفته
صدای گرم...صدای دلنشین...صدای کودکی های ساده
خنده ی شوق و مستی ستاره ها...
دلم از دنیا گرفته...

تو می گفتی وفا دارم
محبت را خریدارم
ولی دیدم نبودی

تو می گفتی حبیبم من
که بر دردت طبیبم من
ولی دردم فزودی...



پ.ن :‌ به چشمانت قسم!

و اوفو بعهد الله اذعاهدتم
و لاتنقضوا الایمان بعد توکیدها
و قد جعلتم الله علیکم کفیلا
ان الله یعلم بما تفعلون...

۹ نظر ۱۷ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نمی دانم
گاهی روح انسان سنگین می شود...
می شکند!

هر چند میان عاشق و رفیق
هزار کوی بی نشان است
اما
هی لک رضا و لی فیها صلاح ...



دیوانه ی عشقت را جایی نظر افتادست

آنجا نتواند رفت ، اندیشه ی دانایی...

۴ نظر ۱۶ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

¤ داشتم با فرزام چت می کردم
طبق معمول این مشکل رو داریم همیشه که
اگر در آب ، برق ، تلفن یا حتی سرویس دستشویی همسادگان (!)
مشکلی پیش بیاد ،
تکنسین مربوطه اینترنت من رو قطع میکنه!
شانس ما همیشه نوشابه س ...یعنی رسما گاز داره.
داشتم می گفتم :‌
وسط چت ارتباط قطع شد.
دو ساعت بعدش که وصل شد رفتم اورکات . دیدم فرزام برام نوشته :

Yaa man Hova fi offehi On
!Yaa man Hova fi Onehi Off


¤ شاعر می فرمایند :

گلستونو به خار و خس نمی‌دم

به هر دستی بیایه دس نمی‌دم

 

مگه بازار شامه بی‌مروت

دلی که داده بودی پس نمی‌دم

¤ بهترین روزایی که در پاریس داشتم
همون روزایی بود که حاج صادق! هم اینجا بود...

در یه حرکت نمادین رفتیم رستوران ایرانی.
که عکسش به صورت نمادین تیره و تاره !

البته واسه ی اینکه ابعاد این دوست ما هر چه بیشتر و بهتر مشخص
بشه (منظورم از بعد اخلاقی و عرفانی هستش)
این عکس رو هم یه عکاس شهیر
در مترو ازش گرفته!

¤ گاهی هم دلتون می خواد یه عکس رمانتیک
که مظهر صلح بین دو کشور دوست و برادر
آذربایجان و اندونزی هستش رو ویران کنین!


¤ یادمه یه معلم عربی دبیرستان داشتیم
به نام آقای زنده دل
که همون وقت خیلی شیک نود سال رو داشتن
و همیشه می گفتن : اگه شما تونستین عربی فصیح
حرف بزنین دعا کنین خدا منو بیامرزه!
(البته این جمله ایهام لطیفی هم داشت همیشه!)

 کلاس به دو شیوه ی متفاوت
یکی با فرکانس معمولی و دیگری با فرکانس مادون بنفش عرضه میشد
و گاهی هم حالات عرفانی عجیبی دیده میشد که در این مقال
نمی گنجد 

به هر صورت می خواستیم بگوییم که نتیجه ی ریاضت های عارفانه ی ما این شده که اینجا
با عرب ها میتونیم عربی حرف بزنیم ،(نمی دونیم چرا ضمایر جمع بستیم!)
 هر چند وحید در همان سال پیش دانشگاهی
به این مقامات رسیده بود و با دکتر عباسی به زبان
فصیح عربی تبادل نظر می کرد!

¤ دیروز سر کلاس لاگ ، فیلیپ بزرگ (استاد ارجمند) فرمودند:
این کشف زندگی مرا تغییر داد!
اوون بنز رو که می بینین دم در
ماله منه!

۱۴ نظر ۱۴ بهمن ۸۵ ، ۰۰:۳۰