دل آرام



بایگانی

۳۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۵ ثبت شده است

شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

امروز لفظ پاک «حزب الله»
گوبا که در قاموس روشنفکر این قوم* ،
دشنام سختی است!

اما ، من خوب یادم هست
روزی که «روشنفکر»
در کافه های شهر پر آشوب
دور از هیاهو ها
عرق می خورد

با جان فشانی های جانبازان‌ «حزب الله»
تاریخ این ملت
ورق می خورد!

سید حسن حسینی

* خیلی سخته که لینک ندهم!...

۱۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم :
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
...

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
چشمشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.


سهراب

Quanto all’amare chi lo sa se ho mai
amato – o se soltanto ho colto
quattro stracci e una viola del pensiero
mentre appassivo piano anch’io

Andrea Raos 

۹ نظر ۲۹ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم...


سرنوشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت نیست.

شهید آیت الله دکتر بهشتی


پ.ن:
امروز ظهر داشتم صحبت هایشان را با عنوان
« روزهای آخر زندگی حضرت علی (ع) » می شنیدم...

روایت اینکه مولای متقیان چگونه
جمع اضداد را فراهم ساخته...چگونه غم و صبر را
به حماسه و شجاعت و حضور آمیخته است.
چگونه احساس و مهر و عطوفت را به
شدت و سخت گیری و جدیت گره زده است ،

با بیان دلنشین و هوشمندانه ی شهید بهشتی
برایم لحظاتی شعف انگیز پدید آورد.

کسی که آخرین جمله ی زندگی اش این باشد:

«بچه ها!
بوی بهشت را استشمام می کنید؟ »

کسی که به حق امام پس از مظلومیت و خار در چشم
دشمنان اسلام بودن در مورد ایشان می گویند:

«بهشتی یک ملت بود برای ملت ما »

۲۸ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

از باغ می برند چراغانی ات کنند!
تا کاج جشن های  زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند!

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند!

فاضل نظری

پ.ن ۱ :‌
ازش پرسیدم:
 شما چه مدت آنجا اقامت داشتین؟
با کمی تامل گفت:
سه سال...نه..نه..ببخشید..۹ سال!!!

پ.ن ۲ :
خوب اگه مرحله ی پیکان و پژو را طی نکرده باشی
و بعد از قاطر یکدفعه سوار بنز بشی
( آن هم از نوع ضد گلوله اش تا مبادا نخبگان ما !!!
شربت شهادت بنوشند)

توقع بیش از این نباید داشت.

اخیرا هم که این جملات را آقای ابطحی از خودشان
 متصاعد کرده اند.

احتمالا یک عروسی ملی - مذهبی در پیش است!

--از تمام خزندگان سیاسی و جوجه روشنفکران
مذهبی و عناصر واسطه(!) ی فرهنگی ،
به ویژه شاعران جوان نقطه سرخطی
و متعلقات هالیوودی آنها ،
دعوت به عمل می آید تا با حضور گرم خود محفل گرم ما
را گرم تر نمایند!
باشد که تمام مشکلات سیاسی کشور
شبانه به دست پر توانتان حل شود!--

نمی دانم این آقای ابطحی در مورد توانایی
ذهنی قابل اغماض و یا سیمای دلفروز خودشان
چه برداشتی دارن...اما این جمله ی ناقابل رو از من
قبول کنن که :

اخوی !
با استعداد تر از شما در خیمه شب بازی
و شعبده بازی های سیاسی
خیلی زیادند...شما نماینده ی خوبی واسه
اونها هم نیستی.
جمع کن اخوی!

پ.ن۳ :
هنوز هم از بقایای آن فاجعه قطعه هایی
 در روحم مانده است...در نخاع مهربانی ترکش نامردمی ها...

نزدیک نشوید!
طاعون گرفته ام!

به خدا قسم در اولین فرصت
به صورت کاملا آکادمیک و البته دموکراتیک
چنان ضربتی به صورتتان خواهم نواخت
که مانندش را هرگز از حضرت ابوی تان
نوش جان نکرده باشید!

از جلوی چشمم دور شوید
آدمهای بی خاصیت و هرزه و زن باره...

۱۷ نظر ۲۶ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه کرد...

۸ نظر ۲۴ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

گلستان عدالت ، در باطن آتشی است که نمرود بر افروخته است.

شهید آوینی(نقل از مجموعه ی «حلبچه در آتش»)

۲۳ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

غم غربت اومده دخیل ببنده به دلم
به خیالش دل من ، پنجره ی فولاده...

سید حسن حسینی


پ.ن : خیلی دلم می خواست با بچه ها باشم...
همیشه از دوستام جا می مونم...

دلم می سوزه وقتی شماها اونجا هستین
من باید اینجا...گرفتار این مسائل...

به قول شهید کاظمی :
قطعا اشکال در خودم است...


پ.ن :  وقتی خبر را به دکتر می دهم که دیگر نیستم
انگار صدایش به یکباره فرو می کشد...

دیگر مهم نیست.من تصمیم خود را گرفته ام.
فاذا عزمت فتوکل علی الله...

شاید بهترین بدرقه را باید از آن حافظ بدانم
با این ابیات که از رهگذر تفال نصیبمان کرد :

ما بی غمان مست ، دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده​ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده​اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده​ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده​ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده​ایم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده​ایم

کار از تو می​رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می​دهیم و ز راه اوفتاده​ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده​ایم

۷ نظر ۲۲ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

باشد که شبی باشد و درویش ِ تو باشم
یعنی که من ِ سوخته‏دل پیش ِ تو باشم

از هر دو جهان بهتر و زیبنده تر است آه
آن لحظه که در آتش ِ تشویش ِ تو باشم

هم شاعر و هم راوی ِ این وحی ِ عزیزم
شطرنج ِ خراشیده‏رخ ِ کیش ِ تو باشم؟

من ساکن ِ چندین ملکوتم . نپسندند
در دست ِ ستمهای ِ کم و بیش ِ تو باشم!!!

پس دست بزن خنده بریز از دهن ِ خویش
تا صبح که بیگانه‏ترین خویش ِ تو باشم...


پ.ن :‌
فکر کنم گلادیاتور باید تصمیم سختی بگیرد!
شکستن عهد چندین ساله...
مجبورم!

فکر می کردم این شاگردان جوان لیاقت جنگیدن
را دارند!
اما نه جنگ را می شناسند و نه هدف را.
نه خود را و نه گلادیاتور را!

مهم اینست که دیگر از بودن در این مجموعه
احساس لذت نمی کنم!
تمام شد.
خداحافظ!

۱۴ نظر ۲۱ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

 

از کوی ِ تو ره گم نکنم خانۀ خود را

دیوانه شناسد ره ِ ویرانۀ خود را

 

مستیم و ره ِ کوی ِ تو نادیده! سپاریم

با اینکه ندانیم ره ِ خانۀ خود را

 

از آتش ِ دل ، شب همه شمعی بفروزم

تا گم نکند غم ره ِ کاشانۀ خود را !

 

بنما رخ و بنگر که دهد جان و نداند

شمعی که نیفروخته پروانۀ خود را

 

مجمر شدم از خویش و دریغا که ز ِ ساقی

بگرفتم و دادم به تو پیمانۀ خود را . . .

         پ.ن : . . .

۴ نظر ۲۰ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

چهره ی خندان شمع ، آفت پروانه شد...

۱۹ ارديبهشت ۸۵ ، ۰۱:۳۰