بعد از پنج سال ،
حالا دیگر می توانم
آدمهای فرصت طلب را حتی از چهره بشناسم!
اما همیشه از چهره هم فراتر رفته ام...
بعد از پنج سال ،
حالا دیگر می توانم
آدمهای فرصت طلب را حتی از چهره بشناسم!
اما همیشه از چهره هم فراتر رفته ام...
- چه می کنی؟
- می می نوشم.
- چرا می می نوشی؟
- تا فراموش کنم.
- چه چیز را فراموش کنی؟
- میخوارگی ام را...
شازده کوچولو*
پ.ن: نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو...
*شاید این نوشته هم همین حکم را دارد!
به هر صورت...این «من» گفتن ها
کسل و شرمنده ام می کند و گاهی از
خود متنفر میشوم ...
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادهی سهشنبه شب قم شروع شد*
آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
پ.ن : رفتم تقویم را نگاه کردم
آخرین جشن دانشکده بود...
تقریبا تنها حرکت فرهنگی بود که در این پنج سال
به ابتذال کشیده نشد!
* یادش بخیر!
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم!
چند وقت است که تنها به تو میاندیشم
به تو آری! به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور
به همان سایه، همان وهم، همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیری!
به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم
یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم
به تبسم، به تکلم، به دل آرایی تو
به خموشی، به تماشا، به شکیبایی تو
به نفسهای تو در سینه ی سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجهی شیرین سکوت
شبحی چند شب است آفت جانم شدهاست
اول اسم کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی دیدار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است!
یک نفر ساده، چنان ساده که ار سادگی اش
میشود یک شبه پی برد به دلدادگی اش
آه! ای خواب گرانسنگ سبکبار شده!
بر سر روح من افتاده و آوار شده!
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است
آی! ای بیرنگتر از آینه یک لحظه بایست!!!
راستی! این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه ی هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟؟؟
گر سوخت مرا جلوه ی دیدار عجب نیست . . .
پ.ن: باشد.اگر عمری بود و فرصت اشتباهی!
-من نمی فهمم!
اینطور نخواهد ماند!
-
گاهی اثبات وجود چیزی ملازم نبود شی دیگری است.
حتی اگر آن شی دیگر یک موجود ظاهرا زنده باشد!
مگر نشنیده ای که ارزش یک انسان به حرف هایی
است که برای نگفتن دارد!
پ.ن : کان شمع مراد دل ویرانه ی من بود...
تو کافردل ، نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو...
چه دردست این که در فصل اقاقی
به روی عاشقان در بسته ساقی...
دلم می خواهد زمان ثابت بماند...
روزهایم آغشته به شوق است و شب هایم
به غلظت اشک های داغ و سوزان...
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود...
پ.ن:دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
از دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم...
اللـهم و نحن عبیدک الشائقون
الى ولیک المذکرِ بک و بنبیک ،
خلقته لنا عصمة و ملاذا ،
و اقمته لنا قواما و معاذا ،
و جعلته للمومنین منا اماما ،
فبلغه منا تحیة و سلاما ،
و زدنا بذلک یارب اکراما ،
و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما ،
و اتمم نعمتک بتقدیمک ایاه امامنا
حتى تورِدنا جنانک و مرافقة الشهداء من خلصائک...
ما یه معلم هندسه داشتیم
هر وقت یکی از بچه ها سر کلاس
سوال پرتی می پرسید با لحن مایوسانه ای
می گفت:
ببین با کی آ شدیم ۷۰ میلیون!!
پ.ن:
ببین با کی آ به دانش هسته ای رسیدیم!!
پ.ن:
اینم یه جمله در مورد پروژه ی اخیر با تمام ملحقاتش!!! :
شاعری مادر شد
پدر بچه ی خود را سوزاند!
دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد...
ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پرشور تر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایه ما میشدی
مایه ی آسایش ما میشدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسایل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت...
نام تو بردم لبم آتش گرفت...
نام تو بردم لبم آتش گرفت...
پ.ن : ضرباهنگ صدایش را از اینجا لمس کنید...