دل آرام



بایگانی

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
من خزان شد دلم از غربت پاییـــــــز نگاهت!
۱ نظر ۰۲ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
خدایا!
شرمنده ام میکنی
لطف بی نهایتت کجا و من غافل و جاهل کجا!
خدایا!
تو را می خوانم
اللهم اغفر لی الذنوب التی تحرث الدعا
خدایا!
آنقدر غرق در شرمندگی ام که نمی توانم شکرت را به جای آورم
آن جا که مرد با درد هم قافیه شد
آن جا که غم مایه ی وصل است
آن جا که اشک موجب رهایی است
آن جا که چون تویی مهربان بر من نظر دارد..
و یا اقرب من کل قریب!
تنها قربت را برایم غربت بهانه بود..
آآّ غریبه..
۰ نظر ۰۲ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ذکر الاستاذنا المحمود بیشوایی قدس ا.. نفسه العزیز
آن معتکف کتابخانه،آن آفتاب علم و دین،آن شیر بیشه ی تحقیق و شجاع صفدر صدیق،
آن شــاه علوم،قطب وقت:
المحمود بن علی بن الاسماعیل بن فرامرز!
 از جمله مشایخ بود ، و به انواع علوم ظاهر و باطن ، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار ،و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود ، و با ویگینز صحبت داشته و از رفیقان گوکنهایمر بود ، و مرید پوانکاره ی  فرانسوی بود ، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است .و او خود ریاضیدانی بود و ریاضاتی و کراماتی داشت و مریدانی پیوسته گرد او گشتی و همواره سراغ وی گرفتی!
 و گفته‌اند که چون از مادر بزادی ستون‌‌های MIT  و  Harvard‌ و Princeton بلرزیدی و ۱۰ دانشمند برجسته در دم خاموش گشتی و هرگز دوباره حرف نزدی...
و کرامات فراوان از او نقل کنند. پس مریدی مقاله‌ای پیش او آورد سراپا nonsense که هرکه آنرا دیدی گفتی که این garbage به برنامه‌ی کودک فرستادی تا در بخش نقاشی نمایش دادندی و حضرتش گفتی که نه من از این مقاله take care کردندی. و وردی بر مقاله خواندی و آن را submit  کردی و در دم پذیرش گرفتی و عالم و آدم حیران گشتی..
و دیگر، کتابی نوشتی بس طویل در باب طرق آسمان‌ها و تعداد ابواب بهشت و جهنم ، و چنان عظیم و ثقیل که هیچیک از ابناء بشر آنرا فهم نکردی. پس کتاب فروش نرفتی و بر دست اوستاذ باد کردی که این ابناء بشر جملگی در جهلند..

و چون بر سر کلاس طلبه‌ای سوال پرسیدی، مولانا سوال دیگر جواب دادی! و علما دانستی که مولانا از سوال ظاهری به سوال باطنی پی بردی و تلامیذ نادان این نفهمیدی. و استاد را وقت خوش آمدی و نعره ها بر آوردی..
و آورده‌اند که شب امتحان ملائکه بر او نازل گشتی و سوالات امتحان برایش آوردی. و همه  تلامیذ بر این مساله اجماع داشتی چه حل آن سوالات به عقل جن هم نرسیدی

و آورده‌اند که روزی با یاران و دوستان در مجلسی نشسته بودی غرق در خوشی و در حجره‌ی مجاور یکی کتاب سیالات تلاوت کردی به صوت نیکو. تا به اینجا رسیدی که "پس گریزی نبودی از حل نیومریک ..."  گفته‌اند که این بشنیدی و صیحه کشیدی و جامه دریدی و از حال برفتی. و چون به هوش آمدی جمله مقالات و کتب جمع کردی و آتش زدی و گفتی که تاکنون در جهل بودمی. پس جمله طلاب جمع کردی و گفتی که من توبه کردم از این علم و بر همه است که هرچه اندوخته‌اید از کتب و مقالات بدور ریزید و طریق نوین در پیش گیریم که سعادت دنیا و آخرت در این بودی. و طلاب جاهل از این ناراحت شدی و گفتی که نتوان دوباره همه چیز عوض کردن بعد از دو سه سال و وقت آن بودی که ما فارغ شدی. ولی نور همین بودی که بر قلب استاذ تابیدی. و گفتندی که هر از چندی نور جدیدی بر قلب این استاد تابیدی!

و هر شنبه و ۴ شنبه پدیدار آمدی و غرقه در کنترل گشتی چندان که طیلسان از او جدا شده  و او خود آگاه نه!

و در تمام فنون روزگار حریف بودی. از سفینه بین کرات design کردی تا وسایل علوم طب و نانو و مانو و دست مصنوعی برای مورچه و ماشین جارو برقی. و چون مساله‌ی جدیدی بدیدی بیتاب شدی و شب به خواب نرفتی و ایده‌هایی بزدی که سایر ابناء بشر شاخ درآوردی (و هیچ یک کار نکردی چون این ابناء بشر این ایده‌ها فهم نکردی و درهم و دینار به این اوستاذ ندادی)..
و جمله در باب او در حیرت بودی که نحن نحکم بالظاهر..آنکه مقبول بود به رد خلق مردود نیوفتد و آنکه مردود بود به تائید خلق مقبول نیوفتد...
و همراه مریدان را گوشتزد کردی که معراج مردان سر دار بودی و بقیه سر کار بودی..
و دستی در تفسیر داشتی و حرکت جوهری را رد کردی و به گور پدر ملاصدرا خندیدی که البته لبخند بودی و بلند نبودی و ابن سینا را نقد کردی تا بدان جا که تنش در قبر به صورت steady state نوسان کردی..
 و آنچه گفتمی در باب آن غرقه دریای مواج آن بود تا آیندگان نگویند شرم باد این پیر را!

۳ نظر ۰۱ آذر ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
این منم!
مسافر خسته و کوچک دنیا و دنیای کوچک شما..
این برگ های آخر بوی پاییــزی میدهند..
بوی قصه های ناتمام و غصه های بی پایان ..
عشق هم شاید اتفاقی ساده و طبیعی باشد!
در این تاریکی
هجوم غربت
استاده ام چو شمع..
نترسان ز آتشم!
 

                    I know what conscience is, to begin with. It is not what you told me it was. It is the divinest thing in us. Don't sneer at it, Harry, any more,--at least not before me.
 I want to be good. I can't bear the idea of my soul being hideous

Oscar Wilde
۲ نظر ۳۰ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون
ابری شود تاریک!

چیزی تو مایه های استالدهیــد!
۱ نظر ۳۰ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۹ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

حتی یادت هم خاطره بود..
تصمیم گرفتم، آبی دریا را به خاطرت به خاطر بسپارم
اما حیف که ابرها مجال درنگ نمی گذارند
و باران ها جدایی می بارند!
تنها در کنار ساحل ایستاده ام
باد خنکی در هوای شرجی می آید
 شهر زیر زمینی هم با دکتر فرهادی دیدنی تر است!
 

۰ نظر ۲۹ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
من الاغی دیدم یونجه را می فهمید!
و استادی که حرف هایش را..
۳ نظر ۲۶ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
سر درد شدید هم این روز ها دردسر تازه ای شده است..گویا مریض شده ام...این روزها تب دارم  که مهم نیست!..ولی هرگز تاب این روزها را ندارم..تب ۴۰ درجه و تاب ۱۸۰ درجه!
وسط روز از خستگی خوابم برد..خواب دیدم:
خری را که پر میزد
سگی مینوشت
تو هم راست میگفتی!
۱ نظر ۲۶ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
سلامت را به شنهای گرم ساحل میرسانم!
قول میدهم در لحظات غروب به یادت باشم..
و آنگاه که در تاریکی دریا حس کردم
بی تو هم روزها میگذرد!
فردا خوهم رفت..
سلامت را به تمام نبودن هایت  میرسانم
و با تمام وجود میخوانم:
مرگ در ذهن اقاقی جاریست!
تا تن کاغذ من جان دارد...
با تو از خاطره ها خواهم گفت..
گریه،این گریه اگر بگذارد!
۱ نظر ۲۶ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یـــک آهنگ از خواننده ی ناشناخته ی ایتالیایی..توصیف لحظات سرد و غمناک پاییز...هوای گرفته و باران هایــی که نمی آید..گویا وقت رفتن است..
  Quando sono solo
sogno all orizzonte
e mancan le parole,
Si lo so che non c è luce
in una stanza quando manca il sole,
se non ci sei tu con me, con me.
Su le finestre
mostra a tutti il mio cuore
the hai acceso,
chiudi dentro me
la luce che
hai incontrato per strada
.

این کوچه های زرد حالا دیگر میتوانند بی من بودن را تجربه کنند..دیگر کسی نیمه های شب از غصه سوت نمی زند...حالا میتوانید راحت باشیــــد..قصه ی من تمام میشود و دیگر کابوس هایتان تکرار نخواهد شد..
..مزه ی مرگ را درک میکنم..زیبایی هجوم می آورد..

۱ نظر ۲۶ آبان ۸۳ ، ۰۰:۳۰