دل آرام



بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۸۵ ثبت شده است

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

وقتی که خیال بود و تشویش نبود

یکرنگی من مصلحت اندیش نبود

با چند خط ساده و رو راست، دلم

نقاشی کودکانهای بیش نبود...


 

پ.ن: این گونه است ماه...

 

پ.ن:

قدری بخند

که باغ از نسیم پُر شود

قدری بتاب

در پنجره!

 

پ.ن : می گفت: می خواهم به جایی بروم که کسی مرا نشناسد

گفتم: بیا اینجا ! من آنجا هستم!

 

.

..

هر چند که سال هاست آن جا هستم...
عاشق تب دار نیمه شب های حلال

من اینجا هستم!

۴ نظر ۳۱ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

اسئلک حبک
و
حب من یحبک...

۴ نظر ۳۰ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

اتفاقی نیست
این اقاقیای دگرگون را 
                              بردار

و با حوصله ی تمام
                            پرپر کن!

بگذار برف دست های تو

آرام بخش طوفان در به دری ها شود!

آمین!


پ.ن: خوبیه اینجا به اینه که...از هیچ کس توقعی نداری!
اینکه بین ۲۰ نفر از کشورهای مختلف رای بیاری...اینم مهم نیست.
مهم اینه که بدونی دلت دیگه دست خودت نیست...

۱۳ نظر ۲۹ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد...

وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد...

پ.ن : حکایت شب هجران...

پ.ن : کاش آنقدر مطمئن نبودم!
همیشه چشمانم را از نگاه های آسمانی پنهان میکردم
و رازداری را به صراحت آغشته ...
تا « درد مثل نیلوفر ، تنه ی نامم را بلعید!»

یادش به خیر
زمانی که با زخم غلیظ همیشه ی شب ها
نجوایم را حتی از نزدیکی حبل الورید نشنیدی!
و گرنه...

آنجا که:

خراب باده ی لعل تو هوشیارانند...

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند...

 

 

۳ نظر ۲۸ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم...

پ.ن : الهی هب لی کمال الانقطاع الیک
و  انر ابصار قلوبنا
    بضیاء نظرها الیک...

۱۰ نظر ۲۶ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یه آسمون شرجی ، یه بغض بی اراده...

 

از انگلیس به بلژیک !!!
سر از دهات های سرسبز درآوردیم!

خیلی بد گذشت...
تمام هفته را مسافرت آموزشی! بودیم.

اینجا فقط شب هایش قشنگ است
وقتی می فهمی هیچ کس جز خدا
صدایت را نمی شنود...
گریه های قدیمی هم اینجا شرجی شده اند
اما دلم شاد است...
خیلی شاد..گاهی احساس می کنم
اینجا خدا خیلی بیشتر مراقبم است...
دردش بیشتر است و لذتش هم...


می گفت : مبادا به بهانه ی بهشت
از بهشت آفرین غافل شویم...

۷ نظر ۲۵ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

مضطرب حال مگردان من سرگردان را...

پ.ن : دیروز رفتیم جشن نیمه ی شعبان
در خانه ی فرهنگ ایران در پاریس!
ساز و آواز گروه سایه.
به شوخی به بچه ها می گفتم اگر ساواک قرار
بود مراسمی بگیرد بهتر برگزار می شد!

پ.ن : قرار بود ننویسم
اما اینجا هم آدم هایی هستند که آدم را از خودش نا امید
می کنند...
دیروز وقتی برگشتم خانه
 خجالت زده بودم!
فقط همین!

پ.ن: داشتم برای یکی از نوادگان بر حق
اسکندر کبیر(!) توضیح می دادم که مسلمان ها نوشیدنی های الکلی مصرف نمی کنند . اگر چه الکل مزایایی دارد
اما :
 it's disadvantages are double
کمی فکر کرد و گفت:
If I accept your words, I would never marry

!!! ...


پ.ن :
یادمه وقتی شیرین عبادی(همون شیرین دوفازی خودمون-
قابل توجه دوستانی که این ترم با دکتر وطنی سیالات دوفازی دارند!)
با مردها دست داده بود همه اصلاح طلب ها گیج و گول بودن
که حالا اینو چه جوری توجیه شرعی(بر وزن خودشون) بکنند
چون تمام مراجع برای این موضوع حرمت قائل شده اند.
بالاخره مرجعشان یک حکمی(البته به استناد قرآن!)
اختراع کرد که :
اگر خانم ها امید ازدواج نداشته باشند ، دست دادن ایرادی
ندارد!
(حالا خودتون رو بذارین جای این دوست نوبل دارمون!)

-اینجا بعضی وقت ها خیلی سخته دست ندادن ،
اما از اون سخت تر اینه که آدم بفهمه طرف مقابل امید ازدواج
داره یا نه!!!!


پ.ن: میدانم دیر شده...اما احساس حماقت گاهی تنهایم
نمی گذارد!
حتی اگر لایقش باشم!


جان و دل از عاشقان می​خواستند...

۱۳ نظر ۱۹ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

 

با که گویم که بگوید سخنی با یارم...

 

۱۷ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

قرار است خودم کوچک شوم‌ ،
خانه ام بزرگ!
سلول انفرادی ام درندشت!!!


پ.ن : غم های روزگاران.....


دل تو ز دلم خبر ندارد...

۱۰ نظر ۱۶ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

نازنینا !
نظری کن!
منم این خسته ی راهت
شرر افکنده به جانم
صنما
برق نگاهت!

۱۵ شهریور ۸۵ ، ۰۱:۳۰