دل آرام



بایگانی

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۸۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال...



گلبن عیش می دمد ، ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد ، باده ی خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی یاد همی دهد ، ولی
گوش سخن شنو کجا ، دیده ی اعتبار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل ، بهر خدا نگار کو...

« تو را از آینه می پرسم
از ذهن های ساده و گلرنگ...

همیشه وقتی منتظر ناممکنم
کودکی هایم باز می گردند...»

هجوم بی امان واژه های تازه است که همصدای بهار
دست نوشته ها ی گذشته را ناجوانمردانه از ذهنم عبور می دهد.
نه اینکه تنهایی این لحظات امانم را بریده باشد ...نه!
هنوز هم همان لبخند ساده ی گذشته ام بر تلخی های تلنبار شده...
هنوز هم :
« نذر لبخند تو می میرم
و تو از من می گذری
به سمت شادمانی های عاریه!

و نامم
کنار لب های تو
مچاله می شود... »

این روزها بیشتر از هر زمان این کلام رسول اکرم(ص) را درک می کنم که
فاذا رایتم الربیع فاکثروا ذکر النشور!

 بهــار ، بی شکوفه باران صدای تو ،  بی نگاه تو
برایم هیچ تازگی ندارد!

« در نوروز جنایت عاطفی شدت می گیرند!
و آتش ، دوباره در دل من
کشف می شود...»

« و در تنهایی ، چشمم بشقاب های پر از دشنام را یکی یکی می شمرَد
و نمکدان ها*
زخم نوروزی ام را تبریک می گویند!...»

-------------------------------

پ.ن : از فردا صبح تا آخر هفته حتی پاریس هم نیستم
فکر نکنم اینجایی هم که می روم حتی دسترسی به موبایل داشته باشم.
باورم هم نمی شد که یه روز با چت ! به حمید و وحید نوروز را تبریک بگویم!
به خیلی ها هم فرصت نشد که زنگ بزنم
از همین جا برای بقیه هم نوروز را آرزو می کنم!

پ.ن : متاسفم برای این نوشته ...
و از دل آرام عذر می خواهم که بهارش را اینگونه شروع کردم
اما دلم نمی خواهد حتی در غصه هایم به او دروغ بگویم!
چه فرقی می کند...او که دل مرا می داند!

دلم از دنیا گرفته است
از این روزهایی که بی خبر می آیند و می روند و آدمی را تنها می گذارند!


پ.ن : دلم یاد آن روزها را کرده است که پنج تایی در دل صحرا می رفتیم
و هوای مست کننده ی بهار
و صدای گرم همیشه...

آی چقدر این آهنگ را دوست داشتم
که می گفت :

باد بهاری در دل ها
رونق هستی بخشیده
قطره ی شبنم بر گل ها
مِی شده ، مستی بخشیده

خوش بوَد اکنون مستانه
با تو ره صحرا گیرم
مست طرب چون پروانه
در بر گل ها جا گیرم

« چون پروانه ، جان به هوایت در پرواز...» 

۱۴ نظر ۲۸ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

« دنباله ی نیمه شب را می گیرم. صد متر آن طرف تر مزار شهدای هویزه است.
سرمای هوا آنقدر هست که لب هایم بلرزد اما گمان نمی کنم که از سرما باشد.
جلوتر که میروم می بینم بعضی از بچه ها با شهدا خلوت کرده اند.
آنقدر خجالتی هستم که جلوتر نروم و  از همین گوشه با شهدای هویزه درد دل کنم.
من هرگز به قبرستان بقیع - این داغ همیشه بر شقایق دل شیعیان - اجازه ی حضور نداشته ام
اما گمان می کنم اگر جایی در عالم شبیه آن باشد همین قطعه ی شهدا در هویزه-
این سرزمین محصور در بیابان های بی انتها-ست»

لذت شعر حافظ اولین بار با این ایهام لطیف و شیرین به مذاقم آمد که

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

من نمی دانم چه رمزی است که هر کس را که مقتدایش حسین (ع) است اینگونه مستی می بخشند...

« از دو کوهه نوشتن سخت است. باید قلم را در دستان سید شهیدان اهل قلم بگذاری تا او برایت
بگوید از غرور این خاک. از حسینه ی حاج همت. از ساختمان های بتونی و حالا رو به خراب شدن.
هنگام خواب است و بچه ها تقریبا خوابیده اند. در یک اتاق روی یک موکت نازک که به سادگی پستی و بلندی های
بتونی را حس می کنی. یک دفعه یادت می افتد که اینجا مزین به نفس های پاک
به خنده های شیرین و گریه های روحانی شهدا بوده است. دستت را به زمین می کشی و به صورت می گذاری.
می خوابی..»

من خرابم ز غم یار خراباتی خویش ...

« از این شعرهای دسته جمعی که بچه ها می خوانند در اتوبوس ، فاصله می گیری.گاهی به مذاقت خوش نمی آید
تا اینکه یکی از بچه ها با لهجه ی شیرین اصفهان می خواند که :
علم اگر از دست علمدار زمین نمی خورد ،...
به دلت می نشیند و بارها تکرار می کنی»

خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت ، نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است!

رازی که بر ‌ ِ غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم
که او محرم راز است!



« بی آنکه به دل داشته باشم و دیگران را منع کنم همیشه به این تظاهرات نمادین مشکوک بوده ام و اجتناب کرده ام.
اما اتوبوس که نگه داشت و راوی اسم شلمچه را آورد تمام تنم شروع به لرزید کرد
ناخود آگاه کفش هایم را در آوردم و سربند به سر بستم!
نمی دانم آن زمان این- من- کدام- من- بود که تا به حال در- من- بروز نکرده بود
آن -من- سالهاست که در گوشه ی مجاز ، تار حقیقت را می جوید
و این -من- جسور و بی باک خود را به دست دل سپرده است...
سرم را روی خاک شلمچه گذاشته ام
راوی می گوید بارها با مواد شیمیایی-جهت پاکسازی- خاک را زیر و رو کرده اند...
اما من دلم می خواهد خودم را روی خاک بیاندازم و از ته دل گریه کنم
که در این دنیا هیچ چیز پاک تر از خاک نیست ...
این من جسور حال دیگر ملاحظه ی هیچ چیز را نمی کند
از آن من خجالتی فاصله گرفته و به خود حرف ها میزند که برایم غریبه است...»

نمی دانم این - والله علیم بذات صدور - که در جواب آن کلمات به زبان نیامده ام گفتی
چرا اینگونه مضطربم کرده است!
نمی دانم تو چقدر مرا می شناسی یا اصلا من خودم را می شناسم یا نه.
اما هرگز در دلم آنقدر یقین نداشتم
و الا صبر در من واژه ای مهجور و کم استفاده است!
از مرگ می هراسم
اما به قول سید
من تشنه ی قیامتم!

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد ، می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل! ، پای دار!
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت!

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت​ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

۲۶ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ


کجایند مردان بی ادعا ...



«من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود،
این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.

۲۴ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما به بزم عشق ، نامحرم شدیم...



شیعه یعنی مظلوم به هنگام قدرت
و قدرتمند به هنگام ظلم...

شیعه معتقد است تا دنیا ، دنیاست ذوالفقار علی (ع) زنگار زمان نمی گیرد
و عصمت ساکت زهرا (س) حتی میان در و دیوار نیز شکسته نمی شود

شیعه معتقد است خداوند تمام زیبایی های دنیا را به بشر عرضه کرد
اما از آن میان خون حسین (ع) و خون دل مادرش (س) را برای خود برگزید...

یادداشت هایم در هویزه

***

یادت می آید سال پیش همین روزها بود که فضای سنگین ماجرای شهدای دانشگاه
با بحبوحه عزیمت بچه ها به اردوی جنوب در هم آمیخته بود...

بگذار از حادثه ی دانشگاه چیزی نگویم همین قدر بس که
روز اول که به دانشگاه آمدم از میان انبوه قیافه های بی حقیقت و شاد
چهره های بی ادعا و پاک را باز شناختم...
اما تقدیر چنین بود که روزها کنار برخی از همان قیافه های کسل کننده باشم
اما می دانستم سرانجام روزی خواهد آمد که این فاصله ی عمیق (به قدمت زخم های تاریخ)
میان ما آشکار می گردد !

راستش را بخواهی از همان سوت و کف زدن ممتدشان به هنگام صدای 
-السلام علیک یا اهل بیت النبوة-  فهمیدم که این شکاف دارد سر باز می کند
آنها مخالف تدفین بودند ( تا اینجایش یک نظر بود...) به بهانه ی آنکه عده ای حرمت شهدا را نمی دانند
و خدای ناکرده اهانتی روا می دارند که در شان دانشجو نیست...هر چند برخی هم از این سمت با آنها ناخواسته هم صدا بودند!
اما ساعتی بعد همان ها تابوت شهدا را شکستند تا نشان دهند
دلایل مذهبی شیطان برای گناه بسیار محکم است!
تازه بعد از آن برای فرار از نفرین ماندگار تاریخ به خود می گفتند
شاید اینها لاشه های اجساد عراقی است!!
شیطان است دیگر...با حرف های برّاق دل های ظاهربین را می فریبد!

بگذریم...اما یادتان باشد دیگر از من نپرسید چرا از خیلی هایتان خداحافظی نکردم!

*****


ما به بزم عشق نا محرم شدیم...

می گفتند : از شام و ناهار مزخرفش که بگذرید...یا اینکه برای یه وضو گرفتن عادی باید نیم ساعت در یه صف طولانی
منتظر بشوی که به کانتینری که دستشویی صحرایی است مشرف شوی!
 شب های روی بتن می خوابید(در ساختمان های دو کوهه!) یا چندصد نفری در یک سالن عریض و طویل!

یکی می گفت :‌ من امسال نمی آیم
پارسال که رفتم درست روز قبل از عید رسیدم به خانه با سر و وضع کثیف و خاک و ...
یکی دیگر می گفت :
 اینها هم همه اش گریه و زاری می کنند
این دم عیدی را لااقل بی خیال نمی شن!

از این دست حرف ها زیاد بود شیطان است دیگر...

اما به اصرار یوسف و جواد ( که تا عمر دارم به هر دوی آنها مدیونم!)
قصد عزیمت کردم و توفیق را به خدا واگذار کردم که...( مراجعه کنید به نوشته های پارسال!)

***
امسال هم این روزها دلم با بچه هاست
نمی دانی چقدر دلم می خواهد با آنها باشم
...
می خواهم بر وزن سفر آنها که فردا شروع می شود
دست نوشته هایم را همراه کنم!

۳۲ نظر ۲۳ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

چون ما نباشیم مجنون
که لیلی
غیر از دل ما
محمل ندارد...



پ.ن : کنت کنزاْ مخفیا !

پ.ن :‌ داشتم برای خودم شعر می خواندم به این جا رسیدم که :

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد...

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد!

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و رفت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد...!

پ.ن : محمد علی بهمنی یادش به خیر!
با ایهام های لطیفش ...
مخصوصا آنجا که می گفت :

گاهی نمی توان -به خدا- حرف درد را
با خود نگاه داشت و روز معاد زد!

------------------

واذا سمعوا اللغو اعرضوا عنه
وقالوا
لنا اعمالنا ولکم اعمالکم
سلام علیکم لا نبتغی الجاهلین

با من انگار کسی وعده ی دیداری داشت...

۵ نظر ۲۲ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شاید باور نکنی
همیشه پشت نگاه تو سنگر گرفته ام!
و جبهه ام جز با جبروت مادرانه ات
نجوا نکرده است!

شاید باور نکنی
در هیاهوی من
سکوت تو بال می زند
و در سکوتم
ترانه ی نامت قامت می کشد!

-سید حسن حسینی-

از شرابه های روسری مادرم
تقدیم به حضرت فاطمة (س)*




پ.ن : شب پاسخی صمیمانه است
به لطافت چشم های فروتن ات!
تا ابد  آفتاب نگاهت، گرم است
در دل ما
انشاالله...

پ.ن : به همان دلیل که علیرضا خان عصار فرمودند که
« گفته بودم عاشقم ، حرفمو پس می گیرم...»
و هیچ کس هم شکایتی نکرد
ما هم این تبصره ی مربوط به شب
 که در پ.ن اول پست قبلی نوشتیم رو با پ.ن بالا اصلاح می کنیم!

پ.ن : از سفرنامه نویسی در اینجا اکراه دارم!
دست نوشته هایم شاید مراعات حال دل آرام را نکند
توصیفات مفصل و بی مایه سرش را به درد می آورد!
احساس قفس میکند درون دنیای واژه های بی هویت
...

قرآن کوچکم را به روی نسیم ملایم صبح گشودم
در دلم بود که به مناسبت اربعین چیزی بنویسم
آیه ای است به همین زیبایی که :

انا لننصر رسلنا
و الذین آمنو فی الحیاة الدنیا
و یوم یقول الاشهاد...


که ما به پیامبران خود
و آنها که ایمان آورده اند
در آن روز که شاهدان گواهی میدهند
یاری می رسانیم!

...

پ.ن : من خواهشی ندارم که کسی مرا بفهمد
هر چند می فهمم که گاهی اینقدر فهمیدنم دشوار است
که بهترین دوستان هم شفاها استعفا بدهند!

پ.ن : دلم تنگ شده بود
اما مقاومت کردم
مثل همیشه
اما نه چنین زار...
نه چنین زار که
این بار افتاد...!

---
* به لطفت!


۱۱ نظر ۲۱ اسفند ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چه غریب ماندی ای دل
نه غمی نه غم گساری!
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری
!



پ.ن : به شب شباهت چشم تو  اتفاقی نیست
نشانه ایست که روزم سیاه خواهد بود!

پ.ن :‌ هر کس یه شیرین کاری می کرد وقتی میرفت پای تخته
منم تمام مدت فارسی حرف زدم!

پ.ن :‌
از دیروز نه اورکات ( یا وسایل محترقه ی مشابه!) نه چت و نه هیچ چیز دیگر.
گاهی ایمیل بنا به ضرورت!


پ.ن : وقتی روزگار ، تنها می خواهدت ... یاری اش می کنم
همیشه برگ برنده ی من در برابر سرنوشت استقبال از تمام تلخی هاش بوده
گاهی در تلخی او را به دنبال می کشیدم
گاهی تمام روز را حسرت می خورم برای دیروزهای همهمه و شلوغ!
و گاهی به سکوت مرگبار خودم افتخار می کنم که هیچ کس اینگونه خود را
به دست سرنوشت های عجیب نسپرده بود!
مرگ تبدیل به ویرگول بزرگی شده است
آی که منتظر جمله های معترضه ام
از آن دست که :
« خواهم بار دیگر با تو به صحرا رفتن...
ای رفته بیا
تا نروم از دست
این زخمه ی غم تار دلم بشکست...»

۲۰ نظر ۱۶ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گلویم
شلاق خورده ی کبودی هاست
و مهر سجده ام
مزاری گمنام زیر ثانیه های نامی ِ حسرت!

از دیروز ِ بی کسی
تا چشمهای امروزی ات
چند قرن حیرت نوری فاصله دارم؟!



دوری
پا درمیانی می کند
  و مرا می سازد
برای مبتداهای به تأخیر مبتلا!

دستم به سمت ِ اسم تو می پیچد
و من می ترسم
خاکستری شوم
که بوی اناالحق داشت!

سید حسن حسینی
- از شرابه های روسری مادرم-

پ.ن : ربنا !
لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا
ربنا !
و لا تحمل علینا اصرا کما حملته علی الذین من قبلنا
ربنا!
و لاتحملنا ما لا طاقه لنا به
و اعف عنا
و اغفرلنا
و ارحمنا
انت مولانا ...
فانصرنا علی القوم الکافرین!
--------------------------------------

پ.ن : جرم من این بود که صدای فرشته ها را جدی نگرفتم!
در دنیای فرشته ها کسی را که چشمی نباشد که مستش شود
حد میزنند...
اولش درد ندارد نمی فهمی!
اما چند روزی که بگذرد
درد می گیرد
آنقدر که از رنگ شراب هم دلم خون است!

هزار باره عهدی که از عهده اش بر نیامدم!
باشد ولی لطف تو بیش از رسوایی من بود
مگر صدای - انت ولیی فی الدنیا و الآخره - ام را نشنیدی
انت مولانا!
یعنی اگر تو از من چشم رحمت برگیری به کجای این شب تاریک
بیاویزم؟
خدایا!
بر بنده های پشیمان و گریان
لطفت و لطافتت و رحمتت را فرو فرست!

ان ربی لسمیع الدعا

۱۵ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

مثل همین پروانه ها
ای کاش
باران که می بارید
با بالهای خیس
در آغوش هم - آرام-
در خواب می رفتیم
مثل همین پروانه ها
ای کاش

...



پ.ن : دل خوش عشق شما نیستم ای اهل زمین!
به خدا قسم که معشوقه ی من بالایی است!

پ.ن : استاد میگه :

شیخ زائد به ما گفته بود که فشار زیر bubble point
نباید بیاد!
حالا ما فکر کردیم ایشون یه مهندس خبره و پیش کسوت هستن!
بعد فهمیدیم حکم شرعیه! :دی

۹ نظر ۱۴ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

تا که از نگاه تو ، نور شادی می بارد...



هر قدر هم خجالتی باشی
باران که بیاید
دلت که بگیرد
قدم هایت را که بشماری
نفس هایت سبک که می شود
نترس!
محکم قدم بردار که راه دراز است و لیلی
به مجنون های خسته جامی نمی دهد!

هر قدر هم خجالتی باشی
تمام راه را زمزمه کن:

دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند

چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پر شکن
وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی کند...


۸ نظر ۱۱ اسفند ۸۵ ، ۰۰:۳۰