دل آرام



بایگانی

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۸۶ ثبت شده است

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

می روی و گریه می آید مرا

ساعتی بنشین که باران بگذرد...



۱. زیرا که او به روح اطهر زهرا (س) موید است...

۲. در این یکسال هرگز هوای گرفته ی پاریس
بغضم را آشکار نکرد
جز امروز که از بچه ها خداحافظی می کردم!
« دفعه بعدی که می بینمت دیگه بزرگ شدم...»

۳. به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است
به ارادت بکشم درد که درمان هم از اوست..

۴. از مترو به سمت خونه که بر می گشتم
میگذاشتم آدم های اطرافم به چشمهای اشک آلود من
نگاه کنند...
دیگر برایم فرقی نمی کند!

۵. این خبر ها یا شایعه ها برای من کوچک است!
آخر خودت به من یاد داده ای :

به «این ها» بخند
از «آن ها» نترس
و
حوادث را مسخره کن!

۶. برایش نامه نوشتم و عذر خواستم از تقصیر یک عمر...
و قصور این چند روز!
آخرش نوشتم :

این یک دو دم که فرصت دیدار ممکن است
دریاب کام دل که نه پیداست کار عمر !

۷. «بهشت را به بها می دهند نه به بهانه »

«
من کسی نیستم که بخواهند له یا علیه من حرفی بزنند
من طلبه ای بیشتر نیستم
و این همه دشمنی با یک طلبه نشانگر آن است
که وی در ادامه ی راه حق
بسیار جدی است »

شهید آیت الله دکتر محمد حسینی بهشتی!

۷ نظر ۳۰ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

۱. فرقش اینه که وقتی من واسه بچه ها قصه می گم
خودم هم می شینم گوش می کنم!

۲. تهران که بودم به آقای هامانه گفتم :

گل همین پنج روز و شش باشد...

حالا فکر کنم دقیقا فهمیده باشه منظور شیخ اجل چی بوده!

۳. رابطه ی من با سیاست مثل رابطه ی جد بزرگوارمان با بستنی است!
نقل کنند که جد بزرگوار ما در ۸۳ سالگی همه ی دندان ها سالم داشت
جز یکی...
اما برای اینکه بتواند بی درد بستنی بخورد ، در همان سال های آخر
دندان عاریه گذاشت!

۴. مرحوم پدربزرگم می گفت :

اگر پنج نفر در دنیا هم دل شوند ، تمام مشکلات عالم حل می شود!

- داشتم فکر می کردم آیا می شود در وضعیت فعلی کشور
دو آدم هم دل ...

۶ نظر ۲۹ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت ، به تاریکی شن ها بخشید...



۱.
  آسمان مکثی کرد...

رمز ناگشوده ای در آبی آسمان هست
که حسین (ع) در هر صحنه ای از حادثه ی کربلا
خون زخم بدن خود و یا فرزندانش را مشت کرده به سوی آسمان می پاشد!

آبی آسمان نماد زخم ماندگار تاریخ است
و منتظر صبح آخرینش..

یا لثارات الحسین!

۲.قنوت بسته آسمون
به قامت ستاره...

۳. برگ ها نوشتم..و برگ ها در ذهن و دلم بود
دلم می خواست فرصت بود کمی اش را برای دل آرام بگویم...

می خواستم برایش از ولادت ِ حسین  ِ فاطمه (س) بنویسم
اما نه قلم طاقت داشت و نه من ...
تنها همین که میدانم
رمز آسمان با آهنگ نورانی این اسم ها
دلبستگی دیرینه ای دارد ...

۴. تو ستاره ی غریبی...

۲۸ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
خدا را ، کم نشین با خرقه پوشان!
رخ از رندان بی سامان ، مپوشان...
۱۹ نظر ۲۲ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت ...

حسین پناهی


پ.ن : به قول شهریار :

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست...

تو میرسی به عزیزان ، سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست !

۱. باید ساکت باشم و آرزویی نکنم...

۲. همیشه فرارهای کودکانه ی نگاهت
نوازشگر لحظه های دور و درازم بوده است...

همیشه خاطره های گاه و بیگاه مثل
غم های بی دلیل و گرم زمستانی
در گلویم می ماند و ...

آخرین جملات همیشه آزار دهنده است
مخصوصا وقتی با - ای کاش..- شروع شود!

۲ نظر ۲۱ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما ، آتش افتاده به نیزار ملالیم ،
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم ،
بگذار که – سرمست و غزل خوان – من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیایی
...م



۱. این روزها فقط برایم مهم است که ...

۲ . که می گوید این لجبازی هایت زندگی بخش نیست؟
که می گوید که همیشه از موافقت زندگی باید ساخت..

من عاشق زندگی ام!
که می توانم بخوانمت و ...
صدایت را با رمز و کنایه بشنوم
و
هزار هزار آرزو و خیال در سر داشته باشم که....

۳. در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز...


۶ نظر ۱۹ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ندارم جز عشقت گناهی ...



۱.
یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله وذروا ما بقی من الربا ان کنتم مومنین...

۲. به قول حسین منزوی :‌ عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت...!

۳. گر دوست واقف است که بر من چه می رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست!

۴. « همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه ...
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من
تو را ... »

۵.
منتظرم اذان صبح شود...

خیالش لطف های بی کران کرد...

۱۹ نظر ۱۷ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

 « شب چو گردد چشم مستت گرم خواب نوشین... »



فکر کنم اصل آهنگ را بنان خوانده ، هر چه هست
ملودی زیبایی دارد!

۱. ویوالدی و موتسارت و شوبرت و اینها همه خوبند
اما باخ چیز دیگری است!

۲. دارم یه کتاب می خونم از دولامارتین به زبان اصلی!
فکرش را بکنین..!

۳. تمام امپراطوری های آینده فرمانروایی اندیشه هاست..
این رو چرچیل گفته!
اما انیشتن میگه :
جنگ جهانی سوم را نمی دانم
اما جنگ جهانی چهارم با سنگ و چوب خواهد بود...!!

۴. زندگی زود تغییر می کند!
همین دیروز بود که اینقدر این در لعنتی خوابگاه باز و بسته می شد
که من برای خوابیدن روزها را انتخاب می کردم
آن هم ساعت ناهار را !
الان هیچ کس اینجا نیست...نه اینکه پرنده پر نزند..نه!
پرنده پر می زند اما آدم پیدا نمی شود!

۵. میگن یکی رفته بود مکه...سر قضیه ی رمی جمرات
نشونه گیری کرد و سنگ رو دقیقا زد به هدف!

یهو دید یه صدای ناله ای میاد
« آخ...نامرد!...تو دیگه چرا ؟!!! »

۷ نظر ۱۶ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

و چه بی رحم جهانی که مرا با تو ندید...



۱. بهت گفته بودم : نفس باد صبا هم از جای گرم بلند میشه!

۲. بعد از تقریبا یک روز سفر! امروز دوباره برگشتم پاریس.
به یکی میگن چرا معتاد شدی!؟
میگه :
رفیق بد...رفیق بد....
البته «زغال خوب» هم بی تاثیر نبوده!

۳. بالا بلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه ی زهد دراز من..

مست است یار و یاد حریفان نمی کند

یادش به خیر
ساقی مسکین نواز من!

۱۰ نظر ۱۴ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ای عاشقان ، ای عاشقان...
هنگام کوچ است از جهان

در گوش جانم می رسد
طبل رحیل از آسمان...



راه برگشت از اسپانیا بود تنها آخر اتوبوس نشسته بودم
این آهنگ رو گوش میکردم...

تو گل بدی و دل شدی
جاهل بدی ، عاقل شدی
آن کو کشیدت این چنین
آنسو کشاند کهکشان..

در کف ندارم سنگ من
با کس ندارم جنگ من
از کس نگیرم تنگ من
زیرا خوشم چون گل ستان

پس خشم من
زان سر بود
از عالم دیگر بود

این سو جهان
آن سو جهان
بنشسته من
در آستان...

با خودم فکر می کردم
چقدر این شعر شور و شوق دارد برای
دل های غمگین...

پ.ن :
قال هذا من فضل ربی
لیبلونی اشکر ام اکفر
و من شکر فانما یشکر لنفسه...

فردا دوباره بر می گردم پاریس
خدا رو شکر بار دیگر فرصتی به من داد تا بفهمم که چقدر
مقابل لطف و رحمتش کوچکم...

هنوز اینقدر خودخواه نشده ام که دلم
برای خودم بسوزد... هر چند گاهی هزار و یک! دلیل دارم!
اما راستش خوب که فکر می کنم این «من» را
نمی یابم که بخواهد دلم برایش بسوزد...

پ.ن : چند ماه پیش با یکی از دوستان رفته بودم
 Sacré Coeur ، کلیسایی در بالای یک تپه در پاریس.
همین طور که از بالا به شهر نگاه می کردم
وقتی خورشید نیمه ی جانش را در کوه ها می کشید
و غروب سخت غم انگیزی را رقم میزد
دلم از خودم گرفت...
که چرا حتی قدمی در راه خدا مجاهدت و کوشش نکرده ام
و حتی ضرری هم متحمل نشده ام...
هیچ فایده ای برای مردمم نداشته ام و ذره ای از مشکلات آنها کم نکرده ام..
از خدا خواستم که به من فرصت بدهد...

پ.ن : به هر صورت این برگ از زندگی من هم ورق خورد
دیدن وحید روحیه ی دوباره برای من بود
امروز خوابیده بودم توی همان اتاقی که ...
خواب دیدم در زده اند و حمید هم آمده است...


من تن به قضای عشق دادم...

از خدا می خواهم به من صبر بدهد
و طاقتم را در انجام وظیفه ی کوچکی که برایم بزرگ و سنگین است
زیاد کند و ...
از همه مهمتر :

اسئلک حبک
و
حب من یحبک!

۱۱ نظر ۱۱ مرداد ۸۶ ، ۰۱:۳۰