دل آرام



بایگانی

۴۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۳ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۱:۳۰ ب.ظ

انرژی اتمی حاصل زحمات فرزندان این مرز و بوم است.


۱ نظر ۳۰ اسفند ۸۳ ، ۲۳:۳۰

يكشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۱:۳۰ ب.ظ
اگر من به نزد پُلیسی
که در گوشه خیابان ایستاده است
بروم و بگویم:
«ببخشید، آقای پلیس؛
من یک جاسوسم!»
او می‌خندد و می‌گوید:
«بله، من هم گاه چنین احساسی دارم.»
۰ نظر ۳۰ اسفند ۸۳ ، ۲۳:۳۰

يكشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۱:۳۰ ب.ظ
اگر این دیدار های دربی رفت و برگشت نبود
از کجا می تونستن بفهمن که ما اینقدر مسخره ایم!
۱ نظر ۳۰ اسفند ۸۳ ، ۲۳:۳۰

يكشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند...
۰ نظر ۳۰ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
عید، تن پوش کهنه باباست
که مادر
آن را به قد من کوک می زند
و من آن قدر بزرگ می شوم
که در پیراهن می گنجم
عید، تقاضای سبز شدن است
یا مقلب القلوب!

«مرحوم سلمان هراتی»
۲ نظر ۳۰ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

لحظاتی بیش به تحویل سال نو نمانده است..
بر آن بود که چند خطی را بر این تخته ی سیاه بنویسم
دیدم اینجا از قول خودم بهترین کلمات را آورده است.
گاهی دلم برای اخلاص مبهم آن روزها تنگ می شود وگاهی در می یابم
که هر روز بیشتر از آن فاصله می گیرم:

گفتگو ها دارم که اگر " واژه " توان داشت ترا میگفتم

واژه ها دارم در سر که اگر

خلوتی بود و دلی بود ترا میگفتم

دارم از کوچه ی آن خاطره ها میگذرم

گوش کن گوش ... ترا میگویم

تو که همدردی و همدل

تو که معنای بهاری و بهاری و بهار

و چه میدانم در کجایی و کجایی است دلت

میتوانم به تو از دورترین نقطه خاک با کلامی برسانم

عالمی واژه و حرف و سخن و خاطره را

و بگویم نوروز ... تو بدانی که چه میگویم من

و بگویم : صد سال بهتر از این

و نخندی به امیدی که مرا ست

و بدانی که بهار ، سایه سبز خدا در قفس امروز* است ...


*یا شاید -دیروز-است!

۰ نظر ۳۰ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
فوت ناگهانی بلاگ اسکای از یک شنبه هم حکایتی بود..
بگذریم..
زمستان نفس های آخر را می کشد..من مثل روزهای دبستان پر از تشویشم..
کمی تامل کافی است تا از حسرت روزهای گذشته داغدار شوم و روحم به اندوه لحظات
بر باد رفته آغشته گردد.خوب میدانم بهترین روزهای زندگی را یکی پس از دیگری به
بطالت گذراندم.هجوم این افکار آشفته سبب میشود این روزهای آخر را مثل مادرهایی در غم فرزند به کنجی بنشینم و بر آرامش و شادی خلق اطراف حسرت ببرم.
«وقتی بهانه ای برای بودن نداشته باشی در صف ایستادن خود بهانه میشود
و برای زدودن خستگی بعداز صف .ورق زدن یک کلکسیون تمبر چقدر به نظرت جالب میاید؟!»
وقتی یاد زنگ آخر روزهای آخر دبستان می افتم..درست یادم است.احساسی مشابه داشتم..
بچه ها  هجوم می برند به سمت درب و من کنار سکوها نشسته بودم و از خودم می پرسیدم که آیا ممکن است باز هم بر اینجا قدم بگذارم.آیا این خلوص و سادگی را باز خواهم یافت..یا باید برای همیشه از بچه ها جدا باشم..
 من ، مثل عصر روزهای دبستان
پر از کسالت و تردیدم
و دفترم
از مشق های خط خورده سیاه است
هراس من این است
فردا که زنگ حساب آمد.....
خدایا!
تو خود میدانی که احساس این روزهای مرا هیچ کس نمی فهمد..و من وقتی به سال گذشته ی خود می نگرم می بینم که دفتر حسابم پر از اشتباهات فاحش و حقارت آور است..
خدایا!
مرا ببخش که در شکر لطف های عمیقت کوتاهی کردم..
خدایا!
من از غفلت خود شرمسارم و از اینکه حق روزها را ادا نمی کنم و در اصطکاک نرم هوا غوطه ورم  اندوهگینم..
با این همه فاصله خوب میدانم که چه نزدیکی..
یا محول الحول و الاحوال!
۱ نظر ۲۹ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
-استشمام کنید!
منصفانه نظر دهید:
این روزها بوی خاک خیس خورده ی  کوزه ی آرزوهای
خیالی و خام را نمی دهد؟
۴ نظر ۲۹ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ

 سهم من  و تو اگر چه از بخت کم است
   
    غم نیست که عمر فتنه هم سخت کم است

   تو قیصر سرزمین شعر  و ادبی!

   برخیز ! برای تو تخت کم است


                                   

۲ نظر ۲۳ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۳، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ای ماجرای شعر و شب های جنون من !

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
۲ نظر ۲۲ اسفند ۸۳ ، ۰۰:۳۰