دل آرام



بایگانی

۲۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۷ ثبت شده است

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

...
 به یادگار کسی ، دامن نسیم صبا
گرفته ایم و دریغا که
باد در چنگ است!

سعدی



همه ی این شعر دست رنج یه بارونه ساده اس و
یه آسمون طوسی و یه زمین  خیس!
صدایم را بعدا اضافه کردم هر چند
هرگز به همان سادگی نشد...

----------
* در هوایت بی قرارم روز و شب
سر زکویت برندارم روز و شب
.
.
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

مولوی

* ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم الله معک

تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک!


* شاهد مرگ غم انگیز بهارم ، چه کنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم

از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم. چه کنم!

سید حسن حسینی

۸ نظر ۳۱ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

۱) لاله ها جمع اند در باغ...درب و داغبونیم ما !

۲) ناگهان ماضی مطلق آمد...
دوباره انگار باید برگردم به همان روزهایی که نباید.

۳) پهلوون پنبه که میگن. ماییم!

۴) لاجرعه...

۵) بذار جاده ها همه اشتباه برن
ما که دستمون به هم نمی رسه...!

۶) و اذ النفوس زوجت ...
به روزی که هر کس با مثل خود محشور می شود!

۱ نظر ۳۰ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ربنا علیک توکلنا و الیک انبنا و الیک المصیر...



خدایا !

از لبخند مومنانه ای که نازل کردی ممنونم!
قول میدهم دیگر به خنده های احمقانه بر نگردم...!

چقدر تشنه ی طعنه بودم...طعنه هایی از این دست.
هیچ فکر نمی کردم اینقدر آدم های احمق برای زندگی لازم باشند!
تازه می فهمم چرا سید می گفت :
شیطان چون نقش قالی کرمان
شکفته و شاد است..!

۱. شکرها داریم زین عشق ای خدا...
لطف های بی نهایت می کند!

۲. ربنا لا تجعلنا «فتنه» للذین کفروا ..

ممتحنه - آیه ی پنجم.

هانتینگتون می گوید : قرن آینده برخورد تمدن اسلام و غرب است.
امام (ره) می گفت :

من با اطمینان می گویم ، اسلام ابر قدرت ها را به خاک مذلت می نشاند!

۱۱ نظر ۲۸ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

یادش به خیر..
باهاش که قهر می کردیم. می گفت :
ابرو به ما متاب که ما دل شکسته ایم!

۲۶ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

هر که را شحنه رها کرد ، خدا می گیرد...!



۱. با تمام احترام . سریال طنز مذکور را دیدم و خوشم نیامد.
این روزها آدم های عادی برایم خنده دار ترند تا آدم های خنده دار.

۲. به نظر من بزرگترین ایراد دولت تشنگی بیش از حد برای تحول است.
 تحول باید از درون باشد نه از بیرون. رنگ کردن دیوارهای
یه خونه ی فرسوده هیچ کمکی به مقاوم سازی برابر زلزله نمی کنه.

دولت صرفا دنبال موفقیت می رود و به نظر من هر چه بیشتر با
عمق مشکلات روبرو میشود گیج تر میشود. در بعضی زمینه ها
منجمله نفت ، هنوز به مرحله ی گیج شدن هم نرسیده که دو سه سالی
وقت می برد. آدم هایی که صرفا دنبال موفقیت می روند
موفق هم بشوند کسی باورشان نمی کند.

۳. من مخالف انرژی هسته ای نیستم. اما نمی فهمم چطور یه کشور
بسیج میشه که غنی سازی اورانیوم که فرآیند پیچیده ایه رو انجام بده.
اما یه پالایشگاه نفت یا گاز که بسیار ساده تره رو نتونه بسازه و
به التماس بیوفته از چین و هند و بلاروس و کشورهای در پیت دیگه که لطفا
جای خالی شرکت های آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی رو پر کنن.

علت اینکه قیمت نفت اثر مهمی در اقتصاد ما نداره دقیقا همینه که
در حال حاضر تمام ۴ میلیون بشکه نفت ایران در روز به دست متخصصین
توانمند خارجی استحصال میشه و ایرانی ها جز زحمت لوله کشی
کار دیگری نمی کنند ، تازه آنهم در بعضی جاها.

و در این شرایط کسی که بگه « انرژی هسته ای پیش کش..» کاملا حق داره.
به نظر من در کشور ما اصولا کاری انجام نمیشه.
هر کاری هم که میشه
در اثر جوگیریه .

۴. گزارش گاردین به شدت نگران کننده است. من فکر می کنم
طرحی در جریانه که بخواد بی ثباتی در عراق رو به ایران بکشونه.

۵. گاو ها گاهی با هم بحث می کنن. دیروز من این رو به عینه دیدم.
در چنین حالاتی دو گاو به موازات هم می نشینن اما متاسفانه
در جهت مخالف. و واسه همینه گفتمان گاوها فقط موجب
آزار همسایه ها می شود.

۱۹ نظر ۲۵ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲۳ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ



همه از باران فرار می کردند ...با عجله. بارانی که قرار بود برف بشود
و برفی که قرار بود بنشیند. و ما نمی دانستیم.
ولی من درست مثل قبل ها در میان دنیای وسیع و بی اعتنای خودم
به دل باران زدم...
باد تندی بود و حالا دیگر سراپا خیس شده بودم...
سرما تمام بدنم را فرا گرفته بود اما درد نداشت فقط سوز خفیفی بود
که درست مثل تمام کلمات محبت آمیز ، آرام بود.
نگاه آدم های خیابان را می فهمیدم اما نگاهشان نمی کردم
نمی خواستم در لذت خود کسی را شریک کنم. رفتم و رفتم
در شهری که یک کوچه اش را هم بلد نبودم. آنقدر رفتم
که گم شدن تمام سلول های بدنم را فرا گرفته بود .دیگر به ندرت آدم ها
بودند و فقط آرام باران می آمد. مردی از دور با لبخندی که درست یادم نیست
جلو آمد...فهمید گم شده ام. در حین آدرس دادن چترش را روی سرم گرفت
خندیدم. نگاهی کرد و خندید. این یکی را سعی کردم یادم بماند
آنقدر که یادم رفت تشکر کنم.
وسوسه ی شیطنت آمیزی درونم بود که دلم می خواست خلاف
جهت برم..خلاف حرف هایی که آن مرد می گفت. حتی سریع تر از قبل.
نمی دانستم اصلا برای چه می روم و به کجا می روم.
رفتن اگر نرسیدن هم باشد باید رفت. بهانه ی دروغی است اما
دروغ ها قشنگ اند درست مثل زشتی حقیقت ها و شرم وقایع.
اما من جدا از تمام حقیقت ها . دلم کمی فریب می خواست.
کمی لبخند شرقی و داستان های بی ماتم.
آدم ها جلوی چشمم می آمدند و می رفتند. نمی دانم شاید چشمانم
را بسته بودم. آخر دیگر منظره ها تفاوتی نداشتند.
لذت تمام وجودم را گرفته بود. لذت تنهایی...
دقیقه ها آنقدر سریع می گذشت که نفس نفس هایم هم
کم آورده بود.

باورت می شود؟
هر روز که ساعتی را میان زمین و آسمان تنها می گذارنم
از لابلای درختان بکر و چمن های دست نخورده و پا نزده رد میشوم
و به هیچ کس خودم می بالم و به این تنهایی بی انتها
و چشم هایی که به دور از چشم ها گرم میشود
به یاد دست های گرم و چروک های زیاد.
و لب هایی که در غصه بغض می کرد و قفل میشد...
باورت میشود؟ یک پرنده بود با یک صدای لطیف.
برای خودش می خواند. اما وقتی فهمید که من از کنارش رد میشوم
دیگر نخواند تا آنقدر مرا دید که برایش مثل درخت و چمن و آسمان و ابر
عادی شده بودم و دل پذیر.
در دلم می گفتم . هر چه نیست یک پرنده هست.
دلم از شوق ریسه می رفت وقتی پرنده پر می زد و می چرخید و ...
باورت میشود؟
امروز دیدم که در سرما یخ زده است. مرده بود. نمی دانم اول مرده بود و بعد
سردش شده بود یا ... جلوی بغضم را گرفتم.
گناهش فقط این بود که آواز می خواند به سازی که دلم می خواست..
به ساز های سنتی و مرگ آور. به نجوای دل های ساده و زود باور.
دل هایی که مدام لحظه شماری می کنند. تا وقتی هستند.
و وقتی نیستند. لحظه را می شمارند. یکی یکی. تا تمام شوند...
...
یه کلاغ هم در راه بود
کلاغی که قار قار را باور نداشت یا اصلا نیازی نمی دید که به آسمان و زمین
که میلیون ها سیاه مثل او را دیده اند ثابت کند که...
اما من که رد میشدم. قار قار می کرد. هر چند نه خوب مثل اجدادش.
اما صدایش هر روز بهتر می شد. من بیشتر بدم می آمد.
وقتی به خونه بر می گشتم . کلاغه دیگه توی راه نبود. به خونه اش رسیده بود.
یا داشت برای بچه هاش قصه می گفت.
قصه ی شیر و پلنگ
قصه ی موش زرنگ...

۲ نظر ۲۳ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
دست از دلم بدار ، که دگر طاقتم نمانده...
۷ نظر ۲۱ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

گفت : کاری نداری؟
گفتم : نه!
فقط سلام برسون.
یه سلام کوچک و ساده
درست مثل خودم...

۲۰ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی تر داشتی

زلف کفر و روی ایمان را چرا در ساختی
زانکه قصد مومن و ترسا و کافر داشتی!

مولوی



سید شهیدان اهل قلم

۲۰ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
۱. شاعری را گفتند :
چه رنگی رو بیشتر دوست داری؟
گفت : جیوه ای رو. چون رنگ آینه اس!!!

۲. سید عطاء لله مهاجرانی به پاپ فرمودند:
دم خروست را باور کنیم. یا قسم حضرت عباست را !

۳. پاریس که بودم یه مهمونی بود
یه سری ایرانی هم بودن که همه دور یه میز نشسته بودیم.
یه ایرانی با غیرت اومد کنارمون و خیلی محترمانه عذر خواست که:
-من ترجیح میدم با خارجی ها بشینم
چون فرصت نشستن با ایرانی ها همیشه بوده و هست
و من می خوام با فرهنگ های مختلف آشنا بشم!-
منم با لبخند بهش گفتم :
البته ایرانی ها هم از فرهنگ های مختلفی هستن!

۴. زن باید مثه ملکه ی انگلیس باشه!
تمام جواهراتش کلکسیون جواهرات بقیه اس!

میگن : آنچه خوبان همه داشتند- تو یکجا داری!
۱ نظر ۱۹ فروردين ۸۷ ، ۰۰:۳۰