دل آرام



بایگانی

۲۳ مطلب در آذر ۱۳۸۴ ثبت شده است

چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

مادربزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظربند سبز را که در کودکی
بسته بودی به بازوی من.
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم،
بر ایوان سنگ و سنگ شکست.
دستم به دست دوست ماند،
پایم به پای راه رفت.
من چشم خورده ام،
من چشم خورده ام،
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم.
                                            (حسین پناهی)

پ.ن: داغی که نمی بینی، دردی که نمی دانی!!

که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم...

ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیاه.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند!

پ.ن : می گفت : در احادیث(!) به انار و هندوانه توصیه شده است!

آجیل و شیرینی بدعت است!

۴ نظر ۳۰ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شبی خسته از کشمکش های بی حاصل ، کوفته از شکست های بسیار  و بستوه از زندگی

و بیهوده گی هایی که در آن غرقه ایم ، از غم و غربت و تنهایی و بی حاصلی سرشار! ،

به گوشه ای پناه بردم ، صندلی ام را سمت پنجره کردم و به دریاچه خیره شدم:

من از هر چه انسان تاکنون  بر روی این خاک بنا کرده ، پنج چیز را دوست می دارم

نه آنکه دوست تر می دارم..نه!..دوست میدارم!

محراب را و مناره را و پنجره را و شمع و آینه را!

محراب را که تنها گوشه ی تمیزی است بر روی این خاکستانی که همه جایش را به آدمیزاد

آلوده کرده اند!

مناره را که تنها قامت افراشته و آزاده ای که هر صبح وظهر و  شام فریاد آسمان را بر سر بردگان

زمین می کوبد!

آنکه از آغاز حیاتش تنها یک –ندا- را تکرار میکند! و عمر را بر سر فریاد می نهد و بر آن استوار می ماند!

 

پنجره را !..چه شگفت کلمه ای !...به خاطر بازوان مهر و نوازشگرش از زمانی که شاگرد مدرسه

بودم! و او بود که اولین بار به من رهایی را از این کلاس ها و درس های مبتذل و تکراری یاد داد!

و شمع را!

و آینه را..و آینه را ..

                                                                 علی شریعتی

 آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه ی دیرین خوش آمدید
اما دلم...

اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند . . .

۴ نظر ۲۹ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

سودا زده​ای کز همه عالم به تو پیوست ، دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی

در روی تو گفتم سخنی چند بگویم  ، رو باز گشادی و در نطق ببستی...

 

پ.ن : ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم...

۶ نظر ۲۸ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چون عشق حرم باشد ، سهل است بیابان ها...

پ.ن : دلبسته ی لحظاتی هستم که تمام درب ها برویم بسته است!

۵ نظر ۲۴ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

می گفت : باید رفیق خدا باشی!

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز؟

ترک رضــای خویش کنی در رضای یار!

۳ نظر ۲۳ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی...

صلی الله علـی ابـالحسـن یا ابن رسول الله

السلام علیک ایها الامام الغــــریـــــب

السلام علیک ایها الامام الشهید

یا غریب الغربا و یا معین الضعفا...

۲ نظر ۲۲ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

آن روز که فرا رسد...نه تیری خطا رود و نه زخمی بهبود یابد!

 

حقیقتا مصیبت است وقتی تمام زحمات چهار ساله را نقش بر آب می بینی!

گاهی تیم های خوب حتی به جام جهانی هم نمی رسند ، چه برسد به اینکه...

 

صبر صبر الاحرار و الا سلا سلو الاغمار!

یا چون مردان بزرگ شکیبا باش!

و یا چون چهار پایان بی تفاوت!

 --------------------------------------------------------

پ.ن : به طور اتفاقی چشمم به دست نوشته های این حضرت آقا

 در مورد سقوط هواپیما افتاد!

حرفه ی خبرنگاری را با بنای اهرام مصر مقایسه می کند و می خواهد

به خواننده بفهماند که روسای آنها هم مثل فراعنه اند!

تو از نوشته هایش یک ذره دلسوزی استشمام می کنی؟

راستش را بگو!

وقتی دوستانت از دست رفته ات را با اکراه دوست خطاب می کند!

تو درد می کشی و او حرف می زند!

تو از فراق می سوزی و او دروغ می گوید!

تو ساکت گریه می کنی و او ...

گمان می کند می تواند جز عده ای آشفته عقل و تاریک دل همه را همراه خود سازد!

از دوستان تو هم استفاده ی سیاسی میکند

توآنجا بودی وقتی دوستانت در برابر سیل تهمتها و دروغ های همین ها

با مشت های محکم و طنین برادرانه فریاد می زدند:

ابالفضل علمدار...

 

این کلمات را از علی برایت می نویسم ، هر چند تو هم مثل من عمقش را نمی فهمی

اما دریافت مصداقش ساده است...

« او از دین به مقداری که او را به دنیا نزدیک کند برگرفته و به عمد حقایق را

بر خود پوشیده داشته تا شبهات را بهانه ی لغزش خود قرار دهد!»

۶ نظر ۲۱ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

 

کی روا باشد که گردد عاشق غم خوار ، خوار

                                      در ره عشق تو اندر کوچه و بازار ، زار

در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست! ، دوست!

                                     جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار ، یار

از دهانت کار گشته بر من دلتنگ ، تنگ

                                     با لب لعل تو دارد این دل افکار ، کار

ساقیا! زان آتشین می ساغری لبریز  ریز

                                     تا به مستی بر زنم در رشته ی زنار ، نار

مطربا!

بزم سماعست و بزن بر چنگ ، چنگ

                                  چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار!

 

 

پ.ن: من سزاوار غمم!؟

 

پ.ن : دردم نهفته به ، ز طبیبان مدعی!

۱ نظر ۲۰ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۱۹ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

بگذاشتی ام ... غم تو مگذاشت مرا 

حقّا که غمت ... از تو وفادارترست ..!!

۳ نظر ۱۹ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۸ آذر ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

کعبه ی دیدار دوست ، صبر بیابان اوست...

پ.ن : ...

پ.ن: شورای دانشکده هم بالاخره مخالفت کرد

تا همه ی درب ها بسته باشد!

پنجره ها نیز کمی بقدر همین نفس های سنگین باز است

لامپ های فلورسنت کم مصرف نیز جای خورشید های سابق را گرفته اند!

دلم از این خرابیها...

 

آن آرزو را یادت می آید؟

حسرت نمی خوری  که می بینی دوستانت در ٨ دقیقه به آن رسیدند!؟

و تو هنوز...

 

و تو هنوز هم گمان می کنی به این حرف های بغض آلود نیمه های شب

می گویند  : محبت!

اگر محبت این بود که چنین بی پاسخ نمانده بود!

 

و اوفو بعهد الله اذ عاهدتم و لا تنقضوا الایمان بعد توکیدها

و قد جعلتم الله علیکم کفیلا

و الله یعلم...

۳ نظر ۱۸ آذر ۸۴ ، ۰۰:۳۰