دل آرام



بایگانی

۳۳ مطلب در تیر ۱۳۸۷ ثبت شده است

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

...هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فرو کش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم...



۱.
باید برای نجات فکر دیگری بکنم.
آخرش هیچ کس غرق شدنم را باور نکرد...

۲.دارم فرار می کنم..
از حمام گرم کوی تو!

۱۵ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من درختم اما
نه درختی که بروید در باغ
نه درختی که
برقصد دلشاد
آن درختم که بگرید با ابر..
آن درختم که بنالد در باد

آن درختم که ز دیدار نسیم
برگ برگش کشد از دل فریاد
آن درختم که
در این دشت سیاه
روز و شب مویه کند با مجنون
همه دم ناله زند با فرهاد...

آن درختم که به صحرای غریب
خفته در بستر دشت
رسته در دامن کوه
شاخه هایش حسرت
برگ برگش اندوه...

تک درختم به دل بادیه ای آتشناک
که نه آب است در آنجا و
نه آبادانی..
ریشه ام سوخت ز بی آبی و بی بارانی
شاخه هایم همه چون دست مناجات به ابرست بلند
برگهایم چو زبانی که بسوزد ز عطش
روز و شب منتظر بارانند



لیک بارانی نیست
نه که باران حتا
بر غمم دیده ی گریانی نیست..


نه درختم که منم هیمه ی خشکی بی سود
نازم آن دست که خیزد پی افروختنم..

دیگر ای راهگذر
تشنه ی آب نی ام
تشنه ی سوختنم
تشنه ی سوختنم...

ــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: از چه بنویسم. دیگر نه من هستم و نه تو
و نه راهی که دستانت را ..

۱۴ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
ای خدا رزمنده ی پیروز من، کی خواهد آمد...
۱۲ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

پنجره بسته میشه ، شب میرسه

چشام آروم نداره..تو میدونی
!



۱.
تمام خستگی ها یک طرف.
چهره ی خندان شمع هم . یه طرف!

۲. به قول شهریار :

جانا! به خاک پای تو گل ها شکفته اند

« ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه تو ...»

۷ نظر ۱۲ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

« بگذار برف دست های تو

آرام بخش
طوفان
دربه دری ها شود !

آمین..! »



پ.ن : نگو که چرا از دوچرخه می ترسم.
نه به این خاطر که بارها به زمینم زده است . نه..
دوچرخه مرا یاد آدم های بزرگ زندگی ام می اندازد.
آدم هایی که بعد از نماز صبح
جوراب می پوشیدند و سیب می خوردند
و ..
دوچرخه سواری می کردند!
محض رضای خدا.

دوچرخه هایی که پشت سر هم راه می رفتند
و می فهمیدند که میشود کودک بود
حتی کنار آدم های بزرگ.

حالا از دوچرخه ها . ترس شان مانده است
و بی گناهی شان.
و اینکه یادت بماند که
از چقدر محبت برگشته ای!

پ.ن : اگر خدا می خواست آدم را به خاطر همه ی غفلت هایش
مجازات کند که ...
« ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا
ربنا و لا تحمل علینا اصرا کما حملته
علی الذین من قبلنا
ربنا و لاتحملنا ما لا طاقه لنا به
و اعف عنا
و اغفرلنا
و رحمنا
انت مولانا
فانصرنا علی القوم الکافرین »

پ.ن : دیشب خوابم هنری شده بود
مثل همین فیلم ها که انگار کارگردان می خواهد
خودش را لوس کند.

ما پنج تا بودیم. توی یه جاده ی خیلی خیلی طولانی
وسط یه اقیانوس خیلی خیلی بزرگ و آبی
همین جور راه می رفتیم
واسه هم چیزی تعریف می کردیم و
می خندیدیم و راه می رفتیم.
از آن راه رفتن های طولانی که
تا صبح ادامه داشت...

پ.ن : چون صبح ز مهر می زند دم

تا یافت دلم شفای عشقت...

۱۰ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دوست دارم که به دنبال بهارم بروم...



۱. یادش بخیر . همین اول بهار بود که
می گفتیم :

«بهار را دنبال می کنم
به دست های تو می رسم...»

۲.  منم که بی تو نفس می کشم ، زهی خجلت...

۳. «باید بزرگتر شوم .... این را از حجم غم ها می فهمم!»

۴.
میگن یه اصفهانی داشت از دنیا می رفت.
آخرین جملش این بود که :

ما که رفتیم ولی ...

در مغازه بازه!

..

۳ نظر ۰۹ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۸ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

نسل من...
نسل سر به زیر و سر به هوا !

نسلی که تمام حرفهایش را
در پاورقی می نوشت.
می دانست که
خدا هم
متن ها را جدی نمی گیرد.

نسلی که معشوق های دست ساز خود را پرستید ...

نسل من شب امتحانی بود
گریه هایش. دردهایش. حتی شادی هایش
بگذار بگویم که...دوست داشتن هایش هم
شب امتحانی بود!

نسل من آدمهایی را دید که حسرتشان را می برد
و آدمی شد که .. نبود.

نسل من از ته دل
عاشق زندان بود
و باز
از همه ی بندها می رهید..

نسل شاگرد اول ها
نسل نمره های بهتر از ۱۹
نسل ضربه های پشت هجده.

نسلی که شاعر بود و نقاش
ولی مهندس شد و کارمند.

نسل تضاد ها.
گچ و وایت برد.
معلم و استاد.
دوست و رفیق...

نسل زن های چاق
که آرزو داشتند لاغر شوند یا
زن های لاغر ، چاق.
نسل خستگی از خودنمایی ها.

نسل رقابت شراب ها
با چنگ و دندان.
برای هفت سال بیشتر داشتن.

نسل تشنگانی که
سراب را باور می کردند.
اما به دنبالش نمی رفتند...

نسل خسته گی ها
نسل دعواهای زمینی و
نمازهای آسمانی.

نسل سوخته..

۵ نظر ۰۸ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۷ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم...

من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید
من در این شب که بلند است به اندازه ی حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم...




۱. احساسی دارم درست شبیه حرف زدن..
حرف هایی که همه انگار گله و شکایت است
برای چشم های زیبایی ندیده...

۲. برای مناجات...
بارها -از کرخه تا راین- رو دیدم..
بارها..
مخصوصا وقت هایی که حرفهایم با خدا زیاد می شود
وقت هایی که دلم برای امام تنگ می شود..

۳. وجدانم درد میکنه!
از اینکه بی خاصیت نشستم اینجا
و...
شاید باور نکنی که گاهی فکر میکنم
نکند در انتظار بمیرم...!

و تو در خوابی
و
پرستوها
خوابند

و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و
به یاری دیگر
...

۲ نظر ۰۷ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۶ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
«من بیش‏تر از بیست سال است که آقای بهشتی را می‏شناسم
و در این مدت، حتی ندیدم یک کلمه ازکسی غیبت کند...»

امام (ره)

پ.ن : نمی تونم حسرتی رو که الان
با یاد آوری این جمله در وجودم هست
بنویسم..
۱۴ نظر ۰۶ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

روزی که آه من به هواداری تو خاست

در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز...



۱.
بعضی روزها هست که حالم از هر موسیقی به هم می خوره.
صدای آهنگ که می آد دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار..

۲. فکر کنم یارانه ی انرژی ام تمام شده است!

۳. نمی دونم واقعا به ما چه ربطی داره که دختر رز
با سیه مستان به خلوت رفته یا نه !
امان از دست این جماعت شاعر...!

۴. مدیر اینجایم... توصیفش کمی سخت است
اما آدم را یاد نامادری سیندرلا می اندازد!

۵. دارم اخیرا در مورد جنگ های صلیبی کتابی رو می خونم
به نظرم مسیحیت هم واقعا یه دین سیاسیه و
در واقع سیاست امروز دنیا یه پس زمینه ی قوی مذهبی داره.

۶. نمی دانم چرا ... ولی مدام فکر می کنم که
چشمان قابیل به حوا رفته بود...!

۵ نظر ۰۴ تیر ۸۷ ، ۰۰:۳۰