دل آرام



بایگانی

۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۸۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

کیم دییور آیریلوق درده سالماز 

 عاشیقین صبرینی الدن آلماز ؟

پ. ن : دیروز دوستی می گفت که در دوکوهه
زمین حسنیه حاج همت را بوسیده است.
در دلم می گفتم :
این که چیزی نیست...من سقف آنجا را هم بوسیده ام!

۹ نظر ۲۱ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

درخت های شیشه ای
ریشه در باور تو دارند
و  
روی کفّه ی فصل های فراوان
 سنگ تمام می گذارند
من
طبق عادت اجدادم ،

معطّر
 نماز می خوانم
و حدیثم
در محضر تو می رسد و می افتد

مثل قدیم
سوی تو می آیم
و از لب هایت
چند خوشه استعاره ی تازه
می چینم

و  بهار را
 به درخت های مرده ی گیلاس
                     تلقین می کنم !

سید حسن حسینی

 

پ.ن:
یوسف می گوید : نوشته هایت حدیث نفس است...
بله من هم آن جمله ی شهید آوینی را دیده ام...
اما گاهی شک دارم که اینها حدیث نفس من باشد...
بعضی از اینها که می نویسم
پر از شوق و شور است
و گاهی ردای طلب بر تن میکند...
نفس من ، خسته و سرگردان و بی آرزوست...
اما اگر مرادت انتقاد به نفس من است :
المال لنا و العیال لک!

۳ نظر ۲۰ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

قلب نورانی این کلمات  برای من هم
که یکبار بیشتر خاک دو کوهه را آن هم
 از سر غفلت ندیده ام قابل لمس است...
برای یادآوری هم که شده
 جرعه ای از این خاک مقدس را گذاشته ام
کنار عکس امام...تا بدانم برای چه آمده ام!
و  برای چه می روم!
آری...باید عاشق بود...فرصت کوتاه است..
========================

 

اگر بپرسی دو کوهه کجاست ، چه جوابی بدهیم ؟ بگوییم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی ها را در خود جای می داد و بعد  سکوت کنیم ؟ پس ای کاش نمی پرسیدی که دو کوهه کجاست ، چرا که جواب گفتن به این سوال بدین سادگی ها ممکن نیست . کاش تو خود در دو کوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سوال نبود .

گفته اند شرف المکان بالمکین – اعتبار مکان ها به انسان هایی است که در آنها زیسته اند – و چه خوب گفته اند . دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که سال های سال با شهدا زیسته است ، با بسیجی ها، و همه سرّ مطلب همین جاست. اگر شهدا نبودند و بسیجی ها ، آنچه می ماند پادگانی بود درندشت ، با زمین هایی آسفالته ، خشک و کم دار و درخت ، ساختمان هایی ، کوتاه و بلند و تیرک هایی که بر آن پرچم نصب کرده اند. اما دوکوهه سال ها با شهدا زیسته است، با بسیجی ها، و از آنها روح گرفته است ؛ روحی جاودانه.

دوکوهه مغموم است، اما اشتباه نکنید! او جنگ را دوست ندارد ، جمع با صفای بسیجی ها را دوست دارد ، جمع شهدا را ؛ آرزومند آن عرصه ای است که در آن کرامات باطنی انسان ها بروز می یابند.

 

یک بار دیگر، سلام دوکوهه.

قطارها دیگر در کنار دوکوهه نمی ایستند و بسیجی ها را از آن بیرون نمی ریزند. قطارها دوکوهه  را فراموش کرده اند و حتی برای سلامی هم نمی ایستند . بی رحمانه می گذرند . اما شهدا انسی دارند با دوکوهه که مپرس. باذره ذره خاکش، با زمینش، با دیوارهایش، با ساختمان هایش، با همه آنچه در چشم ما هیچ نمی آید . می گویی نه ؟ از حوض روبه روی حسینیه حاج همت باز پرس  که همه شهدای دوکوهه با آب آن وضو ساخته اند. در حاشیه اطراف حوض تابلوهایی هست که به یاد شهدا روییده اند. اما الفت شهدا با این حوض نه فکر کنی که به سبب تابلوهاست ! من چه بگویم؟ اینها سخنانی نیست که بتوان گفت. تو خودت باید دریابی . واگر نه، دیگر چه جای سخن؟ 

 زمین صبحگاه نیز هنوز در جست وجوی رازداران خویش است . اگر زبان خاک را بدانی ، نوحه اش را در فراق آنها خواهی شنید، هرچند او همه لحظات آنچه را که دیده است و شنیده، به خاطر دارد؛ صدای آسمانی شهید گلستانی را گاهِ خواندن دعای صبحگاه – اللهم اجعل صباحنا صباح الصالحین...- نهر های رحمات خاص حق جاری می شد و باغ هایی از اشجار بهشتی لا اله الا الله می رویید و زمین صبحگاه بقعه ای می شد از بقاع رضوان. آنان که در دوکوهه زیسته اند طراوت این جنات را در جان خویش آزموده اند و هنوز از سکر آن چهار نهر آب و عسل و شیر و شراب سرمستند.

جا دارد که دوکوهه مزار عشاق باشد، زیارتگاه عشاقی که ازقافله شهدا جا مانده اند.

ای قدمگاه بسیجی ها، ای قدمگاه عاشق ترین عاشقان ، تو خوب می دانی که چه سایه بلندی را از کف داده ای . بوسه های تو بر قدم هایی می نشسته است که استوارتر از عزم  آنان را  زمین به یاد ندارد . یادهایت را در خود تجدید کن تا آنجا که اگر هزارها سال از این روزها بگذرد، تو را با این نام بشناسد که قدمگاه بسیجیان بوده ای. شب را به یاد بیاور که انیس عشاق است؛ آن شب را ، بعد از عملیات والفجر یک .

ای دوکوهه ، تو را با خدا چه عهدی بود که از کرامت برخوردار شدی  و خاک زمین تو سجده گاه یاران خمینی شد ؟ و حال چه می کنی ، در فراق پیشانی هایشان که سبب متصل ارض و سما بود؟ و آن نجواهای عاشقانه؟    

دو کوهه، می دانم که چقدر دلتنگی. می دانم که دلت می خواهد باز هم خود را به حبل دعای شهدا بیاویزی و با نمازشان تا عرش اعلی بالا بروی. می دانم که چه می کشی دوکوهه! عمر تو هزار ها سال است و شاید هم میلیون ها سال. اما از آن روز که انسان بر این خاک زیسته است، آیا جز اصحاب عاشورایی سید الشهدا کسی را می شناسی که بهتر از شهدای ما خدا را عبادت کرده باشد؟ تو چه کرده ای که سزاوار کرامتی این همه گشته ای که سجده گاه یاران خمینی باشی؟ چه پیوندی بوده است میان تو و کربلا؟ کدام رسول بر خاک تو زیسته است؟ تو کهف اعتکاف کدام عارف بوده ای؟ اشک کدام عزادار حسین بر تو چکیده است؟ چه کرده ای دوکوهه؟با من سخن بگو...

 

حسینیه ات نیز سکوت کرده است و دم بر نمی آورد. ما که می دانیم: زمان، بستر جاری عشق است تا انسان ها را در خود به خدا برساند و حقیقت تمام آنچه در زمان حدوث می یابد باقی است. پس، از حسینیه حاج همت بخواه که مهر سکوت از لب برگیرد و با ما سخن بگوید.

 اینجا حرم راز است و پاسداران حریم آن، شهدایند؛ شهدایی که در آن نماز شب اقامه کرده اند و با خدا راز گفته اند؛ شهدایی که در حسینیه ، چشم مکاشفه بر جهان غیب گشوده اند؛ شهدایی که همسفران عرشی امام بوده اند و اکنون میزبان او هستند.

عمق وجود من با این سکوت راز آمیز آشناست؛ سکوتی که در باطن ، هزارها فریاد دارد.

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. گوش بسپار تا ناله های حاج عباس کریمی را نیز در سوگ شهادت او بشنوی .  

حسینیه حاج همت قلب دوکوهه بوده است. حیات دو کوهه از اینجا آغاز می شد و به همین جا باز می گشت .

وقتی انسان عزادار است، قلب بیش از همه در رنج است و اصلا  رنج بردن را همه وجود از قلب می آموزند. دو کوهه قطعه ای از خاک کربلاست، اما در این میان، حسینیه را قدری دیگر است. کسی می گفت کاش حسینیه را زبانی بود تا با ما بگوید از آن سرّی که میان او و کربلاست . گفتم : حسینیه را زبان هست، کو محرم اسرار؟

هر که می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگر چه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد. چه بگویم در جواب این که حسین کیست و کربلا کدام است؟  چه بگویم در جواب این که چرا داستان کربلا کهنه نمی شود؟ از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته اند . زمان هر سال در محرم تجدید می شود و حیات انسان هر بار در سید الشهداء . نه این حیات دنیایی، که جانواران نیز از آن برخودارند؛ حیاتی که درخور انسان است، حیات طیبه، حیاتی آن سان که امام داشت، زیستنی آن سان که امام زیست .

 

حسینیه شهدا نیز اکنون در جست وجوی گم کرده خویش است. او امام را ندید ، اما یاران امام را دید و از آنان بوی خمینی را شنید، از آنان که در حقیقت خمینی فانی شدند و از این طریق، بقایشان نیز به بقای او پیوند خورد. 

دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش، همه وجودش با این حضور آن همه انس داشته است که اکنون ، در این روزهای تنهایی ، جایی مغموم تر از آن نمی یابی . دوکوهه مغموم است و در انتظار قیامت . دلش برای شهدا تنگ شده است ، برای بسیجی ها . همین جا بود، در همین میدان روبه روی ساختمان گردان مالک. از همین جا بود که خون حیات یک بار دیگردر رگ های زمین و زمان می دوید، همین جا بود که عاشورا تکرار می شد. اما این بار امام حسین غریب و تنها نبود؛ خمینی بود، یاران خمینی هم بودند. همین جا بود که عاشورا تکرار می شد، اما این بار امام حسین به شهادت نمی رسید؛ بسیجی ها بودند، فداییان امام، گردان گردان، لشکر لشکر. جواد صراف و اسماعیل زاده هم بودند. باقی شهدا را من نمی شناسم، تو بگو. هر جا که هستی، هر شهیدی که می بینی نام ببر و به فرزندانت بگو که چهره او را به خاطر بسپارند تا عَلم خمینی بر زمین نماند.

عَلم خمینی بر زمین نمی ماند؛ مگر ما مرده ایم؟

دوکوهه، خاک و آب و در و دیوارهایش با این حضور آن همه انس داشته است که اکنون، در این روزهای تنهایی، جایی مغموم تر از آن نمی یابی. دوکوهه مغموم است و درانتظار قیامت. دلش برای شهدا تنگ شده است، برای بسیجی ها !

 

امسال عید هم عده ای از بچه ها آمده اند تا دوکوهه از غصه دق نکند. از جانب آن ها مصطفی مامور شده است که با دوکوهه سخن بگوید. مصطفی زبان دوکوهه را خوب می داند. می گوید:« ...تو را دوست دارم ای دوکوهه، تو را دوست دارم که بوی بهشت می دهی. تو را دوست دارم که دامنت برای یک بار هم آلوده نشد. تو را دوست دارم که به بودنم هستی دادی. تو را دوست دارم که زندگی را تو برایم تفسیر کردی.»

این همه مغموم نباش دوکوهه. امام رفت، اما راه او باقی است. دیر نیست آن روز که روح تو عالم را تسخیر کند و نام تو و خاک تو و پرچم هایت مظهر عدالت خواهی شوند.

 دوکوهه، آیا دوست داری که پادگان یاران امام مهدی نیز باشی؟ پس منتظر باش!

 

۱۹ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۱۸ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

پر طاووس فتاده ست به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچ کسان؟!
کعبه دور است و دل ِ تشنه ام اسماعیل است
زمزمی ، زمزمه ای ، سوختم ای همنفسان
مهربانا ! شب ظلمانی ما را بشکن!
باراللها ! مه خورشیدی ما را برسان!


پ . ن : به خدا دلم برای زمزمه های نیمه شبت تنگ
شده....ان ربی لسمیع الدعا!
عهد های بین مغرب و عشا را یادت می آید؟
نمی دانم...من همین آرزو را می خواهم.
همین یکی را !

پ.ن : تهران دودآلود و دوست داشتنی است...
این را بعدا خواهم فهمید!
این روزها حتی دود هم ندارد...چرا؟

پ.ن : دیروز با دوستان هم دانشکده
(که حقا ما نسبت به آنها پیش کسوتیم!)
رفتیم گلزار شهدای کلکچال...

دکتر وطنی با همان لباس قرمز (که در مجمع تشخیص می پوشد) آمده بود...

دوستان عزیز انرژی اتمی هم بودند.
جواد هم نبود! -می گفت : نیازش به ورزش توپ دار جدی شده است-(نمیگم بعدش رو!)
اما جاسا بود!
عجب جاسایی بود!
برای چند سال آرزو کردم که دیگر کوه نروم.
خیلی خوش گذشت!

۲۱ نظر ۱۸ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

الهی و سیدی و مولای و ربی
صبرت علی عذابک
 فکیف اصبر علی فراقک
و
هبنی صبرت علی حر نارک
 فکیف اصبر عن النظر الی کرامتک
 ام کیف اسکن فی النار و رجائی عفوک ...


پ.ن : این روزها دلم برایت تنگ شده است..
یاد خنده هایی که همیشه بوی وصال میداد.
برای عطر حول حالنای سال تحویلت...
حتی دیگر به رویا نمی بینمت.

زمین است که فاصله ها را محو میکند.
تو آسمانت بالاتر از سقف حسرت من بود...
افسوس...
انی مهاجر الی ربی...

۳ نظر ۱۷ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

دیروز اگر رو به قتال آوردیم
در پاسخ تو زبان لال آوردیم
امروز به خیمه گاه آن دعوت ناب
صد علقمه لبیک زلال آوردیم

سید حسن حسینی

۲ نظر ۱۶ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

بوی گل آورد نسیم صبا

بلبل بی​دل ننشیند خموش

ساقی اگر باده از این خم دهد

خرقه صوفی ببرد می فروش

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

سر که نه در راه عزیزان رود

بار گرانست کشیدن به دوش

سعدی اگر خاک شود همچنان

ناله ی زاریدنش آید به گوش

هر که دلی دارد از انفاس او...

۱ نظر ۱۵ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ
  •  یادمه سال اول دانشگاه در عین سوپر اجتماعی بودن
    گوشه گیر و عزلت نشین بودم...
    آن زمان به هومن می گفتم:
    « اولین مرحله از عرفان اینه که آدم بتونه از دست همه
    فرار کنه!»
  • امروز اولین سالی بود که مصافحه های غلیظ عید
    با تقریب مهندسی صفر بود...
    حتی بعضی دوستان از دور می گریختند که با هم روبرو
    نشویم..
    «آخرین مرحله از عرفان اینه که همه از دستت فرار کنن!»

با تشکر از تمام دوستانی که در سیر و سلوک عرفانی
من شریک بودن!*


پ.ن : من یه دوست خوبی دارم به اسم عرفان.
خیلی بچه خوبیه ها ولی نمی دونم چرا عادت داره
هر ۱۰ دقیقه یه بار یه تلفن به من میزنه که :
-اوون قضیه چی شد؟ -
و من تا فکر میکنم :-کدوم قضیه؟
 یاد یک ماه و نیم پیچ(پیش) می افتم که
 قرار بود یه کاری رو واسشون انجام بدم!
و...

* به خدا با تو نبودم یوسف!

۱۹ نظر ۱۵ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۸۵، ۰۱:۳۰ ق.ظ

راز پر کشیدنت رو کسی جز من نمی دونه...

هیچی نشده...فقط دلم تنگ شده بود..برای انی مهاجر الی الله ات!

۳ نظر ۱۴ فروردين ۸۵ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۸۵، ۱۲:۳۰ ق.ظ

عاشقی بی قرارم . . . 

۷ نظر ۱۳ فروردين ۸۵ ، ۰۰:۳۰