دل آرام



بایگانی

Unknown

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

امشب این حال شما- حال من است

ای همه گل های از سرما کبود!

¤ تصمیم گرفته بودم از همون روز اول.
یه تغییر به زندگیم بدم!
مثل یه آزمایش بی مزه ی علوم تجربی دوم راهنمایی!

 این که
حتی در دلم از چیزی گله نکنم!

به نظرم نوعی اعلان جنگ به زندگی است
این جور آزمایش ها...

وقتی گذشته ام را بردند...درست مثل یه گلادیاتور مصمم
یه آخ هم نگفتم!
حتی توی دلم هم تاسف نخوردم...
جز برای آن دست نوشته ای از بهشت
که گاهی روی چشمان ملتهبم می گذاشتم
تا کمی آرام شود...

به خودم گفتم: شاید دیگر لیاقتش را نداشتم...
ولی باز جلوی دلم را گرفتم
که ناراحت نشود!

تا اینکه نوبت به دوستام رسید
و هر کدوم رو از یه مسیر منطقی و درستی به بیراهه برد!
حتی اونایی که از چشمام شفاف تر بودن...

بعدش بهم نشون داد که چطور توی یه جای پرت
تنها موندم!
نه درسی ... نه دانشگاهی..نه استادی
نه محبتی نه ..

و جاده ی صبوری که
مدام آهسته راه می رود بی آنکه به رهگذاری
اندکی خیره بماند...

خوب میدونست نقطه ی ضعف گلادیاتور تنهایی اش بود...
اما نمی دونست
تمام شکست ها را هم همیشه تنهایی به دشمن داده است..
با همین شمشیری که هدیه گرفته بود
تا روی زمین های کاغذی بگذارد و 
بایستد روی دلبستگی های مرده اش...

¤ نمی دونم چرا به ما که میرسه
تمام گردها ...گردو میشن!

۸۶/۱۱/۲۸

نظرات (۵)

ای ساربان ای کاروان
لیلای من کجا می‌بری؟...

یا شایدم پس و پیش‌ :دی
ای رسول رحمت بدان بندگانم که به عصیان اسراف بر نفس خود کردند بگو هرگز از رحمت نامنتهای خدا ناامید نباشید البته خدا همه ی گناهان را چون توبه کنید خواهد بخشید که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربانست.
سوره زمر ۵۳

میترسم..
چقدر حال داد!

ممنون!
تمام گردها گردو میشن :دی
مرسی جالب بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی