Unknown
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ
زندگی رو باختی ، دل من ..
من از زندگی دارم فرار می کنم . از آن دست فرار ها که پشت سرم را هم
نمی توانم نگاه بکنم .. همین روزهاست که روزها یا شب ها -چه فرقی می کند-
مثل سگ های ولگرد و خشن ، پاچه ی زندگی ام را بچسبد..
من بد و بدترم.. و
زندگی ام زشت و زشت تر است..
من می خواهم که خودم نباشم. اما احمق تر از آنم که خودم را فریب دهم.
من می خواهم که مثل تو بخندم و مثل تو یادم نیاید..
من می خواهم که برای تو امتحان نباشم و تو مردود من نشوی.
اما این من دیگر آن من سابق نیست..
سوال هایم سخت شده است و
ارفاق هایم به ندرت شامل حالم می شود..
۸۷/۰۵/۰۶
جهان برایم دیگر هیچ نداشت و من دلیر،مغرور و بی نیاز اما نه از دلیری و غرور و استغنا که از «نداشتن» ،از «نخواستن» .
زندگی کوچکتر از آن بود که مرا برنجاند و زشت تر از آن که دلم بر آن بلرزد.!
هستی تهی تر از آن که به دست آوردنی مرا زبون سازد و من تهیدست تر از آن که از دست دادنی مرا بترساند.
دکتر شریعتی