Unknown
تو از شکار من میای...
۱. مسافرت نرفته بودم . تقریبا داشتم فرار می کردم
از نقشه ای که برای خودم کشیده بودم..
یاد آن حرف مرد لاهیجی می افتم که با لهجه ی غلیظ
می گفت : حالا دیگر خودم رو پرت می کنم توی آب...
و لاف میزد ..
اما من خودم را می شناسم. اهل لاف نیستم.
آدم خطرناکی هستم . مخصوصا وقتی روی دم خودم پا می گذارم.
حرف گوش کن نیستم مخصوصا وقتی که
به نصیحت نیاز دارم
و چشم به راه کسی ندارم
وقتی هیچ کس دیگری برایم نمانده است.
آدم ها برای احمق بودن راه های مختلفی دارند
من هم راه خودم را می پسندم..
۲. به صادق می گفتم :
بزرگ ترین نعمت تنهایی برای من این بود که ابعاد متافیزیکی
در شخصیت من رو بیشتر رشد داد.
حالا خوب می فهمم شاید ده سالی از خودم بزرگترم..
من به چیزهایی مجبور شدم فکر کنم که در شرایط عادی
و در همهمه ی در -کنار داشتن- ها نمی شد ..
اما معتقدم آدم باید در کنار اینها ظرفیت خودش را هم زیاد کند
و گر نه ممکن است از فکر اشباع شود و بمیرد..
من آدم کم ظرفیتی هستم از دید خودم.
و خیلی احتمال دارد که بمیرم.
من به نظرم امثال صادق هدایت ها . آدم هایی بودند منحرف
با ابعاد متافیزیکی بالا ولی بی ظرفیت.
و به جایی رسیده بودند که می فهمیدند که زندگی بعد از این
دردناک است هر چه باشد..
۳. من قیصر را خیلی دوست دارم. درست مثل سید ..
مخصوصا آنجا که می گوید :
آخر دلم با سربلندی می گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم...
صادق هدایت؟؟!! می شه دیگه ازش حرف نزنی !
سید خوبه خیلیی خوبه !
نذر لبخند تو می میرم
و تو از من می گریزی
به سمت شادمانی های عاریه