دل آرام



بایگانی

Unknown

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

پدربزرگم قصه که می خواست بگه . همیشه یک بیت از گلستان
رو به عنوان مطلع می آورد که :

جهان ای برادر نماند به کس

دل اندر جهان آفرین بند و بس ...

۸۷/۰۵/۲۱

نظرات (۸)

بحبوحه ی تازه به دوران رسیده ها که شده بود
تحت تهمت بود..
گفتم شکایت کن.

: ما اون دنیا هم وقت این جور تهمت ها رو نداریم...
محمد گلم سلام
منظورت کدوم پدربزرگته؟آقاجون؟

راستی یه جمله از چارلی چاپلین خوندم که بلافاصله یاد تو افتادم.
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت و روز دوم الکی الکی چشمم به چشمت افتاد .

هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم وماه بعد شانسی به دلم نشستی
و...............................
حالا سالهاست یواشکی دوست دارم.


امیرحسین جان

خیلی خدا بود..مخصوصا اون قسمتی که شانسی به دلم
نشستی :دی

فراز عرفانی عجیبی بود :دی
عاشقی بد اقبالم..

نه می‌توانم به سویت بیایم
و نه می‌توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است..


محمود درویش


پ.ن :

نمی دانم چه ام شده است...کاش هیچ اتفاقی نمی افتاد
چرا اینقدر ساده دلم گریه می خواهد
چرا آدم ها اینقدر برایم تکراری شده اند.

همه چیز از تو شروع شد..
حالا دیگر
هیچ چیز ندارم...
حتی تو را .
بازو  جان آخه چرا این کارو میکنی با من !
سلام هومن جان

یعنی اگه تو برای این کامنت من چیزی نمی نوشتی
من خودمو پرت می کردم توی این جوب کنار خونمون!!!
:دی
حقیقت اینه که مردم فکر می کنن به چیزای دیگه دل می بندن
ولی مفهوم یکی اینه خودش به خودش دل میبنده.
پدر بزرگ با حالی دارین
پدربزرگ باحالی داشتیم ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی