Unknown
پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بترس از شعر آخر من ..
و آخر شعرهای من.
خط هایی که با هیچ
گریه ی دیگری
پاک نمی شوند
و آرزویی که دیگر هرگز
به صلیب کشیده نشد
و دست دشنه ها
به لبخندهایش..نرسید.
بترس از دلهره های ناب
وقتی برای هیچ دعایی
بی تابی نمیکنند..
بترس از سرهای به زیر..
و زنی که از چشم های من
تاریکی شب را
مو به مو
می بافد..
پ.ن : ولی زن ، همیشه قسم می خورد
به حسرت هایش.
بس که بزرگ بودند...
پ.ن : ترسم آن روز که مردانِ سرانجام آیند
این جماعت همه با بقچه ی حمام آیند!
پ.ن : ببین..عاشق صدای استاد بودم
اما حالا حالم به هم می خورد ازش.
یک لحظه هم نمی توانم تحملش کنم..
تو دیگر جای خود داری.
پ.ن : تو فریب من را نخور.
من هم دیگر فریب تو را ..
ببینیم دست آخر چه کسی فریب خورده است..
۸۸/۰۵/۰۱
نه تو را گله و شکایتی باقیست نه من!
پ.ن:عکس خیلی چشم نواز بود ...متن هم دلنشین!!!