Unknown
شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
نه حرفی برای گفتن دارم
و نه حرفی برای نگفتن .
میان هم همه ی آدم ها
یک باره بی قرار می شوم
و نمی توانم نفس بکشم انگار..
از جمعیت ها دلم می گیرد
و از هم صحبتی ها گریزانم.
یاد سال اول دانشگاه می افتم
کلاس ادبیات بود و آقای رفیعی.
و جزوه ای
خلاصه ی تمام دلتنگی های استاد.
و دقیقه هایی که مدام دلم می خواست
تمام شود و راحت شوم از دست کلماتی که
دست ات را می خوانند :
مجنون همه داغ و درد دارد
لیلی چه بهار و ورد دارد..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ربنا .. اننا ظلمنا انفسنا
و ان لم تغفرلنا و ترحمنا
لنکونن من الخاسرین
۸۸/۱۲/۱۵
سر خوش زسبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگم پریشانی خویشم