دل آرام



بایگانی

Unknown

شنبه, ۷ فروردين ۱۳۸۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ

تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم!



الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لولا ان هدانا الله ..


پ.ن :

درست یکسال از اینجا آمدنم گذشت..مثل برق..
از خدا شرمنده ام ..
که هیچ قدمی در راهش بر نداشته ام..
و به خودم ستم کردم ..

ربنا اننا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین..

از خدا می خواهم که فرصت جبران گذشته را
به من بدهد ..
و مرا به دست خویش بسازد..
و سرباز اسلام و مسلمین قرار دهد..

ربنا انک جامع الناس لیوم لا ریب فیه
ان الله لا تخلف المیعاد

خدایا .. مرا دوست داشته باش..
و از شر شیطان و دوستان شیطان .. مصون بدار..
خدایا ..
از غفلت ها و گناهانی که غضب تو را
حلال می کند .. به تو پناه می برم ..

ربنا لا تجعلنا فتنة لقوم الظالمین ..

یا من یسمی بالغفور الرحیم ..

۸۹/۰۱/۰۷

نظرات (۶)

"الهی، دست تمنّا به سوی تو دراز می کنم؛ به درگاه تو اشک می ریزم و به سوی تو رو می کنم. از تو می خواهم که بر محمّد صلی الله علیه و آله وسلم و خاندانش درود فرستی و مرا از آنانی قرار دهی که همواره در یاد تواند و پیمان تو را هرگز نمی شکنند. از شکر تو غافل نمی مانند و فرمان تو را سبک نمی شمرند..."
لپ تاپ نو مبارک ...
:D
خواستم ازتون تشکر کنم
بهم انرژی دادید:دی
حیفم اومد نظر ندم
موفق باشید
بله آقای بازارگان نیک به یاد داریم سال گذشته سرآسیمه از شمال به تهران آمدیم که شما را راهی کنیم و سه تا کتاب نیم بند بدیم که اونجا بذارید کنار کتاب های دیگه که به جای ورق خوردن خاک بخورن: دی
.
یادمه داشتی می رفتی با یوسف اومدیم جلو آتی ساز... حالا یوسف گیر داده بود درمورد فرمولاسیون خارج رفتن مشاوره بگیره...
یه کم هم که نشستیم یکی با سگش اومد اونجا کنارمون...شما بلند گفتی اینجا همه با بچه ها میان تفریح....
بعدم گفتی ... بابا نشنید!! (به سبک مادربزرگ محترم در آساسنور:))))))))))))

فکر کنم شبش هم باز اومدم..نه!؟
.
کتاب امام جواد(ع) رو هم دادید که ما باز صحیح و سالم دادیم جناب مظهر آوردن...
.
مثل برق گذشت.... اما نگاه که می کنم حداقل برای من عجیب ترین سال زندگیم بود....
سال قبل این موقع نه متاهل بودم .... نه وضعیت درسیم معلوم بود... نه یه لحظه فکر میکردم بعد از انتخاباتی که منظرشم، سرنوشت فکری و سیاسی خودم و اطرافیانم و مردم کشور  اینطوری به تلاطم بیفته.....
.
به قول خودتان
تا تو می آیی به مجلس... دل به صدجا میرود:))
و وقتی هم که میرید اینطوری طوفان می شود:)
.
ارادت همه جانبه داریم
مارو هم در نیمه شبهای منحصر به فردتان یاد کنید آقای بازارگان
سلام آقای درویش (سایه تون دنباله دار!)

عرض شود که همراه حاج مظهر الدین مرقومه ی شریفه
را خواندیم.
کتاب های شما جدا اینجا خاک نمی خورند. دادم چند تا از بچه ها
بخوانند و برای من تعریف کنند!  :دی
---

من هیچ تلاطمی نمی بینم..
ببین .. بعضی لحظه ها مثل روز قیامت هستند..
یعنی وقت جدایی میشه..
وقتی دیگه حرف و ادعا کاری رو از پیش نمی بره..
وقتی حادثه ی کربلا اتفاق افتاد
ملت تقسیم شدند به دو دسته ...یه دسته که با امام (ع) بودند..و دسته ی دیگر که جای دیگری بودند..
حالا زیاد فرقی نمی کند که کجا بودند..
در جنگ با امام بودند یا در سکوت ناشی از رضایتی که از جنگ
بدتر و کمر شکن تر بود...

این جور مواقع همیشه در تاریخ زنگ خطر بوده..
همیشه...
برای من انتخابات 88 ..فارغ از نتیجه اش یه زنگ خطر جدی بود
برای اینکه -یوم الفصل- نزدیک است..

من نمی دانم روز ظهور آقا هستم یا نه..
اما میدانم اون روز ...روزی خواهد بود شبیه همین روزها.
یوم الفصل...
همین زبان های دروغگو و گناهکار ..اون موقع هم
شایعه خواهند ساخت..تهمت خواهند زد..متهم خواهند کرد.
و از بالا تپه های لس آنجلس لبخند قهرمانانه میزنند..
غافل از اینکه  قد تپه ها به طوفان نوح نمی رسد.

----

واقعا مثل برق گذشت..یکاد البرق یخطف ابصارهم ..!
من هنوز امیدوارم.
نه به خودم..
که مدت هاست از خودم نا امیدم.
من به دست هایی معتقدم که هیچ تشنه ای
را نا امید نکرد..حتی اگر بریده بود ..

----
امیدوارم ... به اسمت قسم
که لا تیاس من روح الله الا القوم الکافرون..

" شعر، شعار، شعور... یکی دارد خون‌های در رگش را به آقا هدیه می‌کند، دیگری با تمام وجود می‌گوید دیگر نمی‌گذارد رفتار مردم کوفه تکرار شود، عده‌ای هم آمدن‌شان را تنها به عشق رهبر و مولای‌شان فریاد می‌زنند. در این فضا هیچ تعارف و چاپلوسی و خودشیرینی وجود ندارد. دلیل اثبات این حرفم اشک‌های دانه‌‌دانه روحانی جوانی است که به دور از چشم همگان به ستونی تکیه زده و از دیدگانش جاری است. دلیل حرفم نوجوانی است که با اجازه از بچه‌های تیم حفاظت بالای داربستی رفته و برای آقا دست تکان می‌دهد. دلیل حرفم مرد میان‌سالی است که شناسه‌ی روستایی بودنش چهره آفتاب سوخته‌اش است؛ مرتب با دودستش برای آقا دست تکان می‌دهد و آن‌ها  را بر لبانش می‌گذارد و هی این حرکتش را تکرار می‌کند... "

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی