Unknown
شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بعد از ظهر
ابراهیم از آخرین معجزه اش بر می گشت.
و سارا بعد از سال ها
دوباره دلش از آن آتش ها می خواست
که هرگز سرد نمی شد.
میدانی..آیه های زیادی از من گذشته است.
و حالا شاید..روزهای آخر یک کتابم.
کلماتی که آخرش همه به تو می رسید
و به غزل های من دست نوازش می کشید.
من حالا
می خواهم
تمام قافیه هایم را..برای تو ردیف کنم.
کمکم کن که جادوی کلماتم
بدون چشم های تو
معنی نمی دهد.
می خواهم از دل سنگ
دوازده چشمه خلق کنم
تا عشق های باستانی را
سیراب کند..
پ.ن :
چون دل ببردی دین مبر
هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر
لا تقتلوا صید الحرم!
۸۹/۰۵/۲۳
فنفجرت منه اثتنی عشره عینا
قد علم کل اناس مشربهم..