دل آرام



بایگانی

Unknown

جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۳۸۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ

روباه گفت:

-سلام.

شازده کوچولو مودبانه جواب داد:

-سلام.

سر برگرداند ولی کسی را ندید.

صدا گفت:

-من اینجا هستم،زیر درخت سیب...

شازده کوچولو گفت:

-تو کی هستی؟خیلی خوشگلی...

روباه گفت:

-من روباهم.

شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد:

-بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم...

روباه گفت:

-نمی توانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکرده اند.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت:

-ببخش!

اما کمی فکر کرد و باز گفت:

-((اهلی کردن)) یعنی چه؟

روباه گفت:

-تو اهل اینجا نیستی.پی چه می گردی؟

شازده کوچولو گفت:

-پی آدمها می گردم.((اهلی کردن )) یعنی چه؟

روباه گفت:

-آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند.این کارشان اسباب زحمت است!مرغ هم پرورش می دهند.فایده شان فقط همین است.تو پی مرغ می گردی؟

شازده کوچولو گفت:

-نه.من پی دوست می گردم.((اهلی کردن)) یعنی چه؟

روباه گفت:

-این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود.یعنی ((پیوند بستن))...

-پیوند بستن؟

روباه گفت:

-البته.مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی،مثل صدهزار پسر بچه دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صدهزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد...

شازده کوچولو گفت:

-کم کم دارم می فهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد...

روباه گفت:

-ممکن است.آخر در روی زمین همه جور چیزی دیده می شود...

شازده کوچولو گفت:

-ولی این در روی زمین نیست.

روباه گویی سخت کنجکاو شد.گفت:

-دریک سیاره دیگر؟

-آره.

-در آن سیاره شکارچی هم هست؟

-نه.

-این خیلی جالب است!مرغ چطور؟

-نه.

روباه آهی کشید و گفت:

-هیچ چیز کامل نیست.

اما روباه دنبال سخن پیشین خود را گرفت:

-زندگی من یکنواخت است.من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند.همه مرغها شبیه هم اند و همه آدمها هم شبیه هم اند.این زندگی کسلم می کند.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،زندگیم چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابیده است.آن وقت من صدای پایی را که با صدای پای همه ی پاهای دیگر فرق داد خواهم شناخت.صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند.ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می آورد.علاوه بر این،نگاه کن! آن جا،آن گندمزار ها را می بینی؟من نان نمی خورم.گندم برای من بی فایده است!ولی تو موهای  طلایی داری.پس وقتی که اهلیم کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.

روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد.گفت:

-خواهش می کنم...بیا و مرا اهلی کن!

شازده کوچولو گفت:

-دلم می خواهد،ولی خیلی وقت ندارم.باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت:

-فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی.آدمهای دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند.ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند.

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

شازده کوچولو گفت:

-چه کار باید بکنم؟

روباه جواب داد:

-باید خیلی حوصله کنی.اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی.من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی.زبان سرچشمه ی سوء تفاهم هاست.اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی...

شازده کوچولو فردا باز آمد.

روباه گفت:

-بهتر بود که در همان وقت دیروز می آمدی.مثلا اگر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد حس می کنم که خوشبختم.هرچه ساعت پیشتر می رود خوشبختیم بیشتر می شود.درساعت چهار به هیجان  می آیم و نگران می شوم،و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم!ولی تو اگر بی وقت بیایی هرگز نخواهم دانست که کی باید دلم را به شوق دیدارت خوش کنم...آخر همه چیز آدابی دارد.

شازده کوچولو گفت:

-((آداب)) چیست؟

روباه گفت:

-این هم از چیزهای فراموش شده است.آداب باعث می شود که روزی متفاوت با روزهای دیگر و ساعتی متفاوت با ساعتهای دیگر باشد.مثلا شکارچی ها آدابی دارند:روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه برای من روز شورانگیزی است.من در این روز تا نزدیک باغهای انگور به گردش می روم.اگر شکارچیها بی وقت می رقصیدند روزها همه شبیه هم می شد و من دیگر تعطیل نداشتم.

 

پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.و چون ساعت جدایی نزدیک شد.

روباه گفت:

-آه!...من گریه خواهم کرد.

شازده کوچولو گفت:

-تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم.ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...

روباه گفت:

- درست است.

شازده کوچولو گفت:

- ولی تو گریه خواهی کرد!

روباه گفت:

-درست است.

-پس حاصلی برای تو ندارد.

-چرا دارد.رنگ گندمزارها...

سپس گفت:

-برو و دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم.

 

شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید.به آنها گفت:

-شما هیچ شباهتی به گل من ندارید،شما هنوز هیچ نیستید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید.روباه من هم مثل شما بود.روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر.ولی من او را دوست خود کردم و حالا او در جهان یکتاست.

و گلها سخت شرمنده شدند.

شازده کوچولو باز گفت:

-شما زیبایید،ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد.

البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند.ولی او به تنهایی از همه شما سر است،چون من فقط او را آب داده ام،چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام.چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام،چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن)،چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام.چون او گل من است.

 

سپس پیش روباه برگشت.گفت:

-خداحافظ.

روباه گفت:

-خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

-اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

روباه باز گفت:

-همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است.

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

-همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام...

روباه گفت:

-آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گلت هستی...

شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:

- من مسئول گلم هستم.

۸۴/۰۲/۰۲

نظرات (۱)

اگر گلی را دوست داشته باشی که تو یک ستاره ی دیگر است، شب تماشای آسمان چه لطفی پیدا میکند: همه ی ستاره ها غرق گل میشوند!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی