Unknown
فقط یکبار خوشحال بودم،
روزی که زیر یک چتر ایستاده بودم.
آنتوان چخوف
بیا و
از گوشه ی خیابان زندگی ام
بردار...
مسافرت تنهایی هم احوال خودش را دارد...
دلم می خواهد به خیلی چیزها فکر کنم...
گفتم که پیر شده ام ! آخر خاطراتم زیاد شده اند
دلم می خواهد به شبی فکر کنم که
اتاقی را که هر شب با صدای وحید می خوابیدم و
با صدای دکمه های کیبورد و نگاه مهربان و گاهی نگران حمید
نمی خوابیدم...(می خوابیدم و نمی خوابیدم...)
این بار برزخی بود که دلم می خواست سرم را زیر بالشت
فشار دهم تا صدای نابهنجار تنهایی قبلم را مچاله نکند...
دلم می خواهد به خیلی چیزها فکر کنم
حتی به روزهای بد !
نمی دانم چرا روزهای بد هم این روزها اینقدر برایم خوب شده است
پیر شده ام...اما حسرت بازوهایم را می خورم که تشنه ی دلبستگی بود...
آی ی ی ...
به دل آرام شکایت می بردم که حتی اینجا هم برای حرف زدن
در مضیقه ام. یعنی اینجا هم نمیشود گریه کرد؟!
پستتون رو خونده بودم ٬ داشتم صفحه رو میبستم که دوستی مذهبی برام اس ام اس زد: خدا در احتضار است ...
این جمله یعنی حالش خیلی بده... یعنی همه چیز توی ذهنش ٬ زیر فشار لحظهها٬ زیر سئوال رفته...
منم در جواب براش زدم:
تنها چیزیه که هنوز بهش امید دارم ...
میدونم که گفتین راحت ترین که کسی اینجا نیاد و نخونه و چیزی هم نذاره ...
شاید مثل همیشه اشتباه کرده باشم...
خدا دیگران رو از شر من در امان بداره... همین.