دل آرام



بایگانی

Unknown

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۸۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

المحبة نارٌ

تهلک ما سوی المحبوب...



۱.
تمام خوشحالیم امروز این بود که سر نماز
مهرم رو برداشت و در رفت...!
اینقدر خنده هاش قشنگه که
دلم می خواست
یک دل سیر
نگاهش کنم!

۲. یکی به من بگه...تهران چه خبره؟
چرا همه نال می زنن...زیل و زوول!
کی ارث پدر همه تون رو برداشته؟
نفت حق مسلم تونه؟
اگه عرضه دارین بیاین از زیر زمین در بیاریدش!
می دونم حاضرین کاسه ی همه رو لیس بزنین
واسه یه لقمه نون...

چرا هر کی رو نصیحت می کنی در میره؟
چرا به هر کی میگی : درستش اینه.
خزعبل تحویلت میده...
نکنه دیگه حوصله ی حرف حق شنیدن رو ندارین؟
یا اینکه به قول امام حسین(ع)
گرفتار لقمه ی حروم شدین...!

۳. چرا صدا سیما به خاطر غدیر هزار تا خواننده ی
نسل جوان رو با آرایش های مردانه! نشون میده
اما ده دقیقه صحبت امام رو پخش نمی کنه!

شهید ... می گفت :
از جبهه با گریه بر می گشتیم
اما توی راه دلمون خوش می شد که
خونه رو می بینیم...
به میدون آزادی که میرسیدیم
یه نگاه به لباس خودمون می انداختیم
یه نگاه به بی خیالی مردم...
به نگاه های غریبه...
می گفتیم : از خیر خونه گذشتیم!

۴. آقای فاطمی نیا شریف بود...بچه ها شریف نبودند!
همین.

دارم به مرگ دست جمعی (و سلکتیو البته)
فکر می کنم...
دارم به سیب و
جاذبه اش فکر می کنم!

۵. می گفت : خیلی بده...
اینجوری برگشتی به دو سال پیش ...

گفتم :‌کاش میشد به بیست سال پیش برگشت..

۶. توی کویر که باشی
پیاده بری یا با دوچرخه...توفیری نمی کنه.

۷. مردم فداکار و رنج کشیده و انقلابی پاریس!
واسه کسی که واسه تون مرده
بیکار که شدین
یک درجه تب کنین.
 تب هم نکردین
یه سر دردی
چیزی...
به خدا همین جوری نمیشه!!!

۸۶/۱۰/۰۵

نظرات (۹)

جایی که من دیدم٬ مردم کتاب های زیبا و خوندنی به هم هدیه نمی دادند. رسم این بود که کتاب های به درد نخورشون رو به هم بدند. یک تیر و دو نشان! یکی هدیه! و  دیگری راه حلی هوشمندانه برای رهایی از دست زباله ها!
همین شد که کتاب های به درد نخور دست به دست گشت...
باسلام
۱-عالی بود. ۲- خیلی تلخ ۳- تلخ ۴-گنگ ۵-حقیقت تلخ ۶-تلخ ۷-نمی دانم ۸-چرا ادامه ندارد دلتنگ شدم.
ببخشید ۶-حقیقت
جایی که من دیدم
کتاب ها رو به دو دسته ی به درد خوردنی و به درد نخوردنی
تقسیم می کردن.
درست مثل آدمها...

( این دسته بندی های غربی و مرتجع رو قبول ندارم!)
دسته بندی های غربی و مرتجع و مبتذل! این آخری رو یادتون رفت!

اون جایی که من بودم٬ همه ی مردم اسکیزوفرنی داشتند. خیلی تلخ بود... هیچ وقت نمی تونستید وارد رویای کسی بشید. حتی اگه وارد رویاش هم می شدید باور نمی کرد. چون همه می دونستند که اسکیزوفرنی دارند...
منطق فازی بهتر از۰-۱ است.
شاعر می فرمایند :

یارم چو به حرف می آید
آفتاب است
و
برف می آید :دی
چه زیبا برف می آید.
هوالله.

این بند 4 چقدر چسبید!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی