دل آرام



بایگانی

۱۷ مطلب در تیر ۱۳۸۸ ثبت شده است

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

خوشا آن دل که دلدارش تو باشی
خوشا جانی که جانانش تو باشی
..



برایت تو می نویسم و خدا می داند که چقدر دلم می خواست
واژه ای بهتر می یافتم تا قلبم را آرام کند..افسوس که
 تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی..

چشم به راه دست های معصوم و بخشنده ات نگه داشته ام
به این امید که قدم به قدم به تو نزدیک تر می شوم
از این فاصله ی دور..
و هر چند نگران‌ ، بهار آغوش تو را باور دارم.
و اگر تو آخر راه منتظرم نشسته باشی
به پایان ها عشق می ورزم..
و همیشه مثل مسافری در راه..دلم می خواسته
خودم را لایق نگاهت کنم..
شایسته ی چشم هایی که بدی ها را نمی دید..
و برای خوبی ها دعا می کرد..

اشهدک یا مولای !
که من به امید زنده ام .. و به امید خواهم مرد.

ای شب .. به پاس صحبت دیرین خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داری ام

با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند..
بشتابد به یاری ام..

۱۲ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ



تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد..

۱۱ نظر ۱۰ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن..
۱۲ نظر ۰۸ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۶ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ذاک دعوای و ..
ها انت و
تلک الایام!



پ.ن :‌ لعنت به خاطره ی اقیانوس ..
و زن هایی که درست مثل برکه ها می خندند
لعنت به باران دم صبح
و نسیمی که چروک های پیشانی ات را ندارد..

۱۰ نظر ۰۶ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۵ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

زاهد پشیمان را .. ذوق باده خواهد کشت..

۳ نظر ۰۵ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

دل که دایم عشق می ورزید رفت
گفتمش جانا مرو ! نشنید ..رفت

هر کجا بوی دل آرامی شنید
یا رخ خوب نگاری دید رفت

هر کجا شکرلبی دشنام داد
یا نگاری زیر لب خندید رفت
...



پ.ن : بهار -بی آنکه بداند- تمام شد .. هر چند هرگز
از پایان ها نمی ترسید..تمام شدن برای فصلی است
که زیاد خودش باشد..بهار هرگز خودش نبود..
اگر چه گاهی آینه را دست می گرفت
و با حسرت به خودش نگاه می کرد و شاید
این تنها وقتی بود که بهار خودش بود..

برای من بهار..بیشتر از هر فصل دیگر بی اعتنا بود.
نه اینکه از نگاه ها فرار کند .. نه
اما دلبسته ی نگاه ها نبود..
من بارها از دور دیده بودمش..و شاید می دید
که می بینمش..اما میدانستم که زود
یادش می رود همه ی نگاه ها ..

پ.ن : مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد..

شب آمده بود خانه ی ما..مثل چند شب قبلش.
می گفت در شهر ما .. مراسم تدفین و تغسیل
مسلمان ها را کسی نیست انجام بدهد..
خودش-به تنهایی- احساس وظیفه کرده بود
و من تازه فهمیدم علت این -دو ساعت- مرخصی ها
برای چیست..شرط می بندم که کسی هم آنجا نمی داند
فلانی دانشجوی دانشگاه ما ست..
گاهی خانواده ی فرد..حتی نماز عادی هم
بلد نبودند بخوانند..می گفت در دلم ترسیدم..دوباره همان
احساس وظیفه - به تنهایی- به سراغش می آید
و شب ها برایش نماز وحشت می خواند..
بگذریم که خواب بعضی هایشان را هم..همان شب
دیده بود..

مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد..

با هم نشسته ایم و می خواند :
بازار شام و دختر زهرا (س) که دیده..

و اشک در چشمانش مخفیانه می غلتد
و من صبر می کنم..
خوب که تنها شدم..
آرام آرام گریه می کنم..

پ.ن : به من می گوید ظالم..البته این هفته کم از این دست
حرف ها نشنیده ام و نخوانده ام. من را متهم به قساوت قلب می کند.
من را.. من که اگر حتی حرفی بزنم به کسی که دلم به ناحق بودنش
گواهی بدهد..تمام روزم خراب می شود.. و تا به نحوی جبران نکنم
آرام نمی شوم..
تلفن زده است..احتمالا میدانسته که زمان برای انتقام گرفتن
خیلی مناسب است و می تواند مرا به سادگی متهم کند..
تلفن را بر میدارم فقط از این باب که فامیل است و واجب..
نیم ساعت یا کمتر مدام از آن دست حرف ها میزند
بی آنکه حتی یک کلمه از من بشنود ..حتی یک کلمه..
و بعد صدا قطع می شود من فکر می کنم نکند فکر کند
که ناراحت شده ام و تلفن را قطع کرده ام
خودم اینبار زنگ می زنم..بر نمی دارد..یعنی انگار خودش قطع کرده..

دارم به مفهوم ظالم و ظلم فکر می کنم..

۷ نظر ۰۴ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۸۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد...



پ.ن :
قال بل سولت لکم انفسکم امرا
فصبر جمیل
عسی الله ان یاتینی بهم جمیعا
انه هو العلیم الحکیم

حالا نه تنها یوسف..بلکه برادرش هم از دست رفته..
همه به یعقوب سرکوفت می زنند
و در دل از مصیبتی که برایش پیش آمده خوشحالند..
می گوید : این نفس شماست که قضیه را اینطور به شما
جلوه داده است...من صبر می کنم..صبر جمیل.
امیدوارم که خداوند هر دوی آنها را به من بازگرداند..
انه هو العلیم الحکیم..

۳۸ نظر ۰۱ تیر ۸۸ ، ۰۰:۳۰