دل آرام



بایگانی

۲۹ مطلب در اسفند ۱۳۸۷ ثبت شده است

چهارشنبه, ۷ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

شب خرابم کرد اما چشم های روشنت
بار دیگر هم به داد ظلمت آبادم رسید..


۰۷ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که - ای زندگی- به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم...

محمد علی بهمنی



پ.ن : فقط لباس باران
در زمزمه ی مهتاب
خشک می شود
آی گنجشک
بیخود نشسته ای
روبروی نور ..
این روزها آفتاب
حسابی خیس است
برای خودش..

پ.ن : گل ها همه سرگردانند
نه آفتاب گردان..
و من به این امید که باز
در فصل فاصله
چون معجزی شگفت
از باغ پر شوم..

۳ نظر ۰۶ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

سه شنبه, ۶ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

فقط اولین تازیانه است که درد می آورد
باقی را نمی شود حس کرد..
نمی شود..


پ.ن :‌ مشهور بوده که گاندی همیشه در فضای
باز زندگی میکرده..میگه :

در تعجبم از آدم ها که از ادامه ی غذای هم نمی خورند
اما از ادامه ی هوای هم می خورند!

به نظر من آدم ها اکثرا با هم حرف نمی زنند
بلکه فقط از ادامه ی حرف های هم می خورند!
همین..

پ.ن : خیلی وقت است که هیچی در دفتر خاطراتم
ننوشته ام..شاید از وقتی آمده ام.
کاغذ ها و حرف های بوی تعفن گرفته اند برایم..
بعضی غصه ها در گلویم مانده
دیشب داشتم فکر می کردم
خیلی وقت است که حتی
یک پنجم نفس های معمولی ام را هم نمی کشم..

روی صفحه ی اول دفتر خاطرات نوشته ام :
آدمی که بمیرد فقط خاطره ی نوشتنی ندارد..


انگار مرده باشم!

۱۰ نظر ۰۶ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

لقد جاءکم رسول من أنفسکم
عزیز علیه ما عنتم
حریص علیکم
بالمؤمنین رؤف رحیم



پ.ن : که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو..

۰۵ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را چه افتاد
که آیین بهاران رفتش از یاد
چه درد است این چه درد است این
چه درد است
که در گلزار ما این فتنه کردست
چرا در هر نسیمی بوی خون است
چرا زلف بنفشه سرنگون است
چرا سر برده نرگس در گریبان
چرا بنشسته قمری چون غریبان
چرا پروانگان را پر شکسته ست
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست
مگر خورشید و گل را کس چه گفتست
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست
مگر خورشید را پاس زمین است
که از خون شهیدان شرمگین است..

 سایه



پ.ن : ... الحمدلله علی عظیم رزیتی..

۳ نظر ۰۴ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

و ادعوه خوفا و طمعا ، ان الله قریب من المحسنین

اعراف-۵۶



بابا میگه : مومن اسیر دست خداست الحمدلله...

همه ی شادی ها و مصیبت ها دست آخر فریب است
آخرش یک جا می رویم
و همه یک خاک را لمس می کنیم..
و همه باید یک پرسش را جواب دهیم.

پ.ن : بدبخت تو که هنوز نمی دانی
من شوق هیچ بهاری را نداشته ام
فالگیر دلخسته ی شب..

پ.ن : من از همه چیز
از خودم ٬ از تو .. توبه کرده ام.
و دیگر خم نمی شوم مقابل
هیچ خنده ی بکری..
شده ام نمایشگاه دلها
و نقاشی های تکراری صورت ها..و
هر روز
خودم را بازدید می کنم..

این بود زندگی..

۴ نظر ۰۴ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

شنبه, ۳ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

« من میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناک تر است..»

ولادیمیر مایاکوفسکی


۳ نظر ۰۳ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

چهره ی خندان شمع ، آفت پروانه شد...



پ.ن : رشته ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطر خواه اوست..

می دانم که جز با دست تو
و دعای نورانی ات
بر طرف نمی شدم..
ولی تو بزرگ تر از هر چه منت ای
..
اما من هنوز چشم دارم
به دست های عزیزت
و کلمات مقدسی که
قرار است همراهم باشند..

بخشنده ی معصوم..
منتظرم..

۶ نظر ۰۲ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰

جمعه, ۲ اسفند ۱۳۸۷، ۱۲:۳۰ ق.ظ

الایام تهتک الامر عن الاسرار الکامنة..


ای بخشنده ی معصوم..


۰۲ اسفند ۸۷ ، ۰۰:۳۰