دل آرام



بایگانی

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۶ ثبت شده است

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

پختگی مرد ، یعنی بازیافتن آن جدیتی که آدمی
در روزگار کودکی ، در بازی ها داشته است...

نیچه

۲۲ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

شاخه‌ای گل در دست
شاعری قامت بست
بعد با نام خدا
چند رکعت ، تن گل را بویید...




شاعری
فاصله ی  گلها را ، طی می ‌کرد...
با نفس ، رایحه‌ها را
می ‌چید!



شاعری روی زمین
سیب سرخی را دید.
زیر لب فاتحه‌ای خواند و گذشت...!

پ.ن : یادت به خیر سید!
خاطره ای خواندنی خواندم
به قلم احمد نادمی...

به نام خداوند تاریخ ِ علم!

بزن تیشه ی جهل بر بیخ علم!

۵ نظر ۲۱ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

«آن که هنوز زنده است،
نگوید «هرگز»،
آن چه ثابت و پابرجاست،
ثابت و پابرجا نیست،
دنیا این چنین که هست نمی‌ماند....»

برتولد برشت



پ.ن : این عکس را گرفتم... میگذارم اینجا برای روز مبادا !
بروکسل- اتحادیه ی اروپا

---------

پ.ن : «زنها، همیشه در لحظات بزرگ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل می‌نماید،
می‌آیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی بازگردانند

پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند
رومن گاری


پ.ن : رزومه نوشتن دقیقا یعنی احساس دیدن
یه دختر آرایش کرده منتظر تاکس خالی!

بچه به آینده ت لگد نزن!

پ.ن : تمام سایت های خبری غیر از «فارس نیوز» از امروز تحریم اند!
واقعا آدم دلش می گیرد می بیند اینها به چه روزی افتاده اند
خیر سرمان سال اتحاد ملی است!
خاک بر سر اون -انتقاد از سر دلسوزی ای- بکنن
که باعث بشه آدم سایت بی بی سی رو که می خونه
احساس آرامش بیشتری بکنه نسبت به خزعبلات این قبیله!

-------------------------

شرمنده از همه به خاطر این پست
دلم از بعضی ها به هم می خورد
وقتی حرفهایشان را می شنوم!

دلم می خواهد تمام و کمال روی صورتک های عروسک های
حال به هم زن اطرافم استفراغ کنم. حرفیه؟

چه دنیای زشتی ...

شما احمق ها هم از تحریم این زشت ها می ترسین!

۱۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

رفتی مرا تنها
به دست غم رها کردی
به جان من خطا کردی
مرا دیگر نبینی...

پیدا شدی باز هم
تو در جام شراب من
از این حال خراب من
بگو دیگر چه خواهی...

اشکی که ریزد ز دیده ی من
آهی که خیزد ز سینه ی من
رنگ تمنا ندارد
رنگ تمنا ندارد

تو آن گل مریم سپیدی
بی تو دلم شوری و امیدی
دیگر به دنیا ندارد
دیگر به دنیا ندارد
...



پ.ن : من با ماه قهرم...

« آنچه هستی ، هدیه ی خدا به تو است
و آنچه می شوی ، هدیه ی تو به خدا است
پس بی نظیر باش*»

*...نه...خودت باش!

پ.ن : الهم انی اشکو الیک ...

یاد قبل ها به خیر که
- نهانت نظری با من دلسوخته بود-
این روزها که نهان و آشکار
همین تنهایی ۱۲ متری است
که قد می کشد و بزرگ می شود...
و نیشخندهای موزون
بر بی تفاوتی هایم پرداخت می شود

تازه می فهمم پابلو نرودا آن روزها چه می گفت که :
هوا را از من بگیر
خنده ات را نه !

۶ نظر ۱۹ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

التهابم از حضور گرم توست

آفتاب را ، بهانه می کنم ...



اسئلک حبک و حب من یحبک

...

 خورشید از فراز سرم به شکی کنایی
می تافت
،
چند قرن آن طرف تر
درست رو به روی حسرت های من
زنی پشت به آینه
چون تیغی برهنه
نشسته بود
و گیسوی سپری شده اش را
در باد
،
می بافت !

سید حسن حسینی


پ.ن : معشوق من ... تمام و کمال زمینی است
که اگر نه در چشم من می آمد
نه معشوق من بود!

آفتاب اگر آفتاب است بر دلم گواه است...
 اگر سایه دارم دلیل بر تاریکی نیست...

ای آفتاب خوبان ...
 

۱۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

ما به عشق تو دل بستیم ، یا علی...



۱۶ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

نه پیامی در راه
نه نسیمی در کوه
میوه ی این باغ
اندوه...
اندوه !




آغاز من تو بودی و
پایان من تویی

آرامش پس از شب توفان من
تویی...

پ.ن : زندگی ام اینجا به انفعال در برابر
سرنوشت افتاده است.
اینطوری نمیشود!
تصمیم جسورانه ای دارم برای
تغییر!

پ.ن :‌ دوستی مسیحی امروز به من گفت :
تو چندمین نفری هستی که در زندگی می شناسم
که حرف های عجیب میزند...اما تنها نفری هستی که
کارهای عجیب هم می کند !
گفتم مثلا چی!
گفت اینکه وقتی وارد یه جمع میشی به همه سلام می کنی
ولی از کناری هات فقط خداحافظی می کنی :دی!

پ.ن : «آزادی نه گرفتنی است
و نه دادنی
بلکه آموختنی است...»

مهندس بازرگان!

- من هم همین نظر رو دارم
اما نه فقط در مورد واژه ی آزادی
به نظرم همه ی «زندگی» همین وضع رو داره!!!

- در هر صورت دست کم مرگ آموختنی است
و نه گرفتنی و نه دادنی!
و ثانیا تنها آرزویی است که هر کس
روزی به آن می رسد!

۱۵ نظر ۱۵ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

باید از آنچه رفت می نوشتم...
اما نمی دانم چرا اینقدر کم حوصله شده ام.
شاید باور نکنی که گاهی صبح که شب می شود
تمام دل خوشی ام به خاطرات قدیمی است
و لذت خفیف و شیرینی که زیر زبانم می ماند...

می خواهم بروم به تمام اینها...تمام آنها که از آرزوهایشان کاخی ساخته اند
 با ستون های ضخیمی از لذت و فراموشی
می خواهم بروم.. به همه شان بگویم که این لذت خفیف
و حتی کمی سوزناک من ، هزارها بار از تمام لذت های باستانی
و کلاسیک شما ترد تر و لطیف تر است و آرام تر ...

گاهی درد نفسم را می برد
و صدایم بوی کافور می گیرد
و موسیقی های خوش فکر و خوش تراش
عشوه کنان از برابرم می گذرند و من نگاهم را به
زمین می دوزم و سایه های پی در پی را می شمارم...

می خواهم شعر بگویم ولی نمی توانم
کلمات هم حوصله ی هم آوایی ندارند
هر کس می خواهد برای خودش یک جریان باشد و
ادعای حیثیت بکند و از قطره بودن طفره برود...
من مانده ام میان این هجوم مجهول حقیقت ها
و تیغ عریان تاریخ که چندین قرن و بیست و چند سال
بر حنجره ام ماتم زده است و بوسه های سبز
مجال فکر و اندیشه ام نمی دهند..

حافظ می گوید :

از بهر بوسه ای ز لبش ، جان همی دهم
اینم همی ستاند و آنم نمی دهد...

۱۱ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ
اینجام نمیشه گریه کرد‌ ؟؟؟؟
۲۷ نظر ۱۱ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۱:۳۰ ق.ظ

فقط یک‌بار خوشحال بودم،
روزی که زیر یک چتر ایستاده بودم.

آنتوان چخوف

بیا و
از گوشه ی خیابان زندگی ام
بردار...

مسافرت تنهایی هم احوال خودش را دارد...
دلم می خواهد به خیلی چیزها فکر کنم...
گفتم که پیر شده ام ! آخر خاطراتم زیاد شده اند
دلم می خواهد به شبی فکر کنم که
اتاقی را که هر شب با صدای وحید می خوابیدم و
با صدای دکمه های کیبورد و نگاه مهربان و گاهی نگران حمید
نمی خوابیدم...(می خوابیدم و نمی خوابیدم...)
 این بار برزخی بود که دلم می خواست سرم را زیر بالشت
فشار دهم تا صدای نابهنجار تنهایی قبلم را مچاله نکند...
دلم می خواهد به خیلی چیزها فکر کنم
حتی به روزهای بد !
نمی دانم چرا روزهای بد هم این روزها اینقدر برایم خوب شده است
پیر شده ام...اما حسرت بازوهایم را می خورم که تشنه ی دلبستگی بود...
آی ی ی ...

به دل آرام شکایت می بردم که حتی اینجا هم برای حرف زدن
در مضیقه ام. یعنی اینجا هم نمیشود گریه کرد؟!

۲۸ نظر ۰۷ ارديبهشت ۸۶ ، ۰۱:۳۰